1 عقل ز دست غمت دست به سر میرود بر سر کوی تو باد هم به خطر میرود
2 در غم تو هر کجا فتنه درآمد ز در عافیت از راه بم زود بدر میرود
3 از تو به جان و دلی مشتریم وصل را راضیم ار زین قدر بیع به سر میرود
4 گرچه من اینجا حدیث از سر جان میکنم نزد تو آنجا سخن از سر و زر میرود
1 تو را نازی است اندر سر که عالم بر نمیتابد مرا دردی است اندر دل که مرهم بر نمیتابد
2 سگ کوی تو را هر روز صد جان تحفه میسازم که دندان مزد چون اوئی ازین کم برنمیتابد
3 مرا کی روی آن باشد که در کوی تو ره یابم که از تنگی که هست آن ره نفس هم برنمیتابد
4 مرا با عشق تو در دل هوای جان نمیگنجد مگر یک رخش در میدان دو رستم برنمیتابد
1 آن خال جو سنگش ببین، آن روی گندمگون نگر بر خاک راه او مرا جو جو دل پر خوننگر
2 هست از پری رخسارهای در نسل آدم شورشی شور بنی آدم همه ز آن روی گندمگون نگر
3 من تلخ گریم چون قدح او خوش بخندد همچو می این گریهٔ ناساز بین آن خندهٔ موزون نگر
4 باغی است طاووس رخش ماری است افسونگر در او شهری چو من بنهاده سر بر خط آن افسون نگر
1 زهر با یاد تو شکر گردد شام با روی تو سحر گردد
2 درد عشق تو بوالعجب دردی است که چو درمان کنم بتر گردد
3 نتواند نشاند درد دلم گر صفاهان به گلشکر گردد
4 میکشم رطل عشق تا بغداد هم کشم گر ز سر بدر گردد
1 مه نجویم، مه مرا روی تو بس گل نبویم، گل مرا بوی تو بس
2 عقل من دیوانهٔ عشق تو شد بندش از زنجیر گیسوی تو بس
3 اشک من باران بیابر است لیک ابر بیباران خم موی تو بس
4 آینه از دست بفکن کز صفا پشت دست آئینهٔ روی تو بس
1 خیز و به ایام گل بادهٔ گلگون بیار نوبت دی فوت شد نوبت اکنون بیار
2 دست مقامر ببوس نقش حریفان بخواه بزم صبوحی بساز نزل دگرگون بیار
3 شاهد دل ناشتاست درد زبان گز بده مطرب جان خوش نواست نغمهٔ موزون بیار
4 شرط صبوحی بود گاو زر و خون رز خون سیاوش بده، گاو فریدون بیار
1 آوازهٔ جمالت چون از جهان برآمد آواز بینیازی از آسمان برآمد
2 تا پرده گشت مویت در پرده رفت رویت روز جهان فرو شد راز نهان برآمد
3 هر کو چو شمع پرورد از آتش تو جان را جانش هلاک تن شد خنده زنان برآمد
4 با این جفا که اکنون با عاشقان نمودی روزی نگفت یک کس کز یک فغان برآمد
1 با درد تو کس منت مرهم نپذیرد با وصل تو کس ملکت عالم نپذیرد
2 تنگ است در وصل تو زان هیچ قدی نیست کو بر در وصل تو رسد خم نپذیرد
3 آن کس که نگین لب تو یافت به صد جان در عرض وی انگشتری جم نپذیرد
4 پیش لب تو تحفه فرستم دل و دین را دانم که کست تحفه ازین کم نپذیرد
1 از دو عالم دامن جان درکشم هر صبحدم پای نومیدی به دامان درکشم هر صبحدم
2 سایه با من همنشین و ناله با من همدم است جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبحدم
3 ساقیی دارم چو اشک و مطربی دارم چو آه شاهد غم را ببر زان درکشم هر صبحدم
4 عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبحدم
1 دل از آن دلستان به کس نرسد بر از آن بوستان به کس نرسد
2 بیغمش رنگ عیش کسی نبرد بیدمش بوی جان به کس نرسد
3 به غلط بوسهای بخواهم ازو گرچه دانم که آن به کس نرسد
4 لب به دندان فرو گزد یعنی رطب از استخوان به کس نرسد