1 دوست مرا رطل عشق تا خط بغداد داد لاجرم از خط صبر کار برون اوفتاد
2 صبر هزیمت گرفت کز صف مژگان او غمزه کمان درکشید، فتنه کمین برگشاد
3 عشق به اول مرا همچو گل از پای سود دوست به آخر مرا همچو گل از دست داد
4 تا در امید من هجر به مسمار کرد یاد وصالش مرا نعل در آتش نهاد
1 دل رفت و میندانم حالش که خود کجا شد آزار او نکردم گوئی دگر چرا شد
2 هرجا که ظن ببردم رفتم طلب بکردم پایم به سنگ آمد، پشتم ز غم دو تا شد
3 چندان که بیش جستم کم یافتم نشانش گوئی چه حالش افتاد یارب دگر کجا شد
4 بردم بدو گمانی کز عشق گشت رسته مانا که گشت عاشق ظنم مگر خطا شد
1 لعلت اندر سخن شکر خاید رویت انگشت بر قمر خاید
2 هر که با یاد تو شرنگ خورد همچنان دان که نیشکر خاید
3 هر که او پای بست روی تو شد پشت دست از نهیب سرخاید
4 مرکب جان به مرغزار غمت بدل سبزه عود تر خاید
1 دل از آن راحت جان نشکیبد تشنه از آن آب روان نشکیبد
2 چکنم هرچه کنم دل کند آنک دل از آن جان جهان نشکیبد
3 دل نیارامد و هم معذور است کز دلارام چنان نشکیبد
4 گرچه خون ریزد دل دار نهان دل ز خونریز نهان نشکیبد
1 لب جانان دوای جان بخشد درد از آن لب ستان که آن بخشد
2 عشق میگون لبش به می ماند عقل بستاند ارچه جان بخشد
3 دیت آن را که سر برد به شکر هم ز لعل شکرفشان بخشد
4 عاشق آن نیست کو به بوی وصال هستی خود به دلستان بخشد
1 اول از خود بری توانم شد پس تو را مشتری توانم شد
2 بر سر تیغ عشق سر بنهم گر پیت سرسری توانم شد
3 عشق تو چون خلاف مذهبهاست خصم مذهبگری توانم شد
4 تا به اسلام عشق تو برسم بندهٔ کافری توانم شد
1 دل عاشق به جان فرو ناید همتش بر جهان فرو ناید
2 خاکیی را که یافت پایهٔ عشق سر به هفت آسمان فرو ناید
3 ور دهد تاج عقل با دو کلاه سر عاشق بدان فرو ناید
4 عشق اگر چند مرغ صحرائی است جز به صحرای جان فرو ناید
1 دل از آن دلستان به کس نرسد بر از آن بوستان به کس نرسد
2 بیغمش رنگ عیش کسی نبرد بیدمش بوی جان به کس نرسد
3 به غلط بوسهای بخواهم ازو گرچه دانم که آن به کس نرسد
4 لب به دندان فرو گزد یعنی رطب از استخوان به کس نرسد
1 عشق تو دست از میان کار برآورد فتنه سر از جیب روزگار برآورد
2 هر که به کوی تو نیمبار فروشد جان به تمنا هزار بار برآورد
3 جزع تو دل را هزار نیش فرو برد لعل تو جان را هزار کار برآورد
4 طبع تو تا عادت پلنگ بیاموخت گرد ز شیران مرغزار برآورد
1 ازین ده رنگتر یاری نپندارم که کس دارد وزین بینورتر کاری نپندارم که کس دارد
2 نماند از رشتهٔ جانم به جز یک تار خون آلود ازین باریکتر تاری نپندارم که کس دارد
3 دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش ازینسان روز بازاری نپندارم که کس دارد
4 نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش ازین به تحفه در باری نپندارم که کس دارد