1 گل باز طراوتی دگر دارد کز باد بهار جلوه گر دارد
2 در پوست همی نگنجد از شادی غنچه ز نشاط آنکه زر دارد
3 سوسن بزبان حال می گوید سرّی که صبا از آن خبر دارد
4 اینک ز پی نظاره در بستان نرگس همه سر پر از بطر دارد
1 خدایگان کریمان مشرق و مغرب که همّتت سر اجرام آسمان بفراشت
2 خرد خانة اندیشه بر صحیفة دل لطیف تر ز ثنای تو صورتی ننگاشت
3 عطای دست او بر مدح من سبق می برد و لیک عاقبتش بخت شور من نگذاشت
4 گر چه بنده بمقدار وسع خود دانم بدت کم طمعی چشمۀ نیاز انباشت
1 کسی که او نظر عقل در زمانه کند چنان سزد که همه کار عاقلانه کند
2 بر آنچه خاطر موری ازو بیازارد اگر خود آب حیاتست از آن کرانه کند
3 قناعتست و مروّت نشان آزادی نخست خانة دل وقف این دو گانه کند
4 بنیک و بد بسر آید جهان، همان بهتر که زندگانی با طبع شادمانه کند
1 به نرد باختن اندر بلا و درد سرست ازو حذر کن و بگریز گر ترا بصرست
2 صلاح خویش نگهدار و نا فلاح مجوی که در صلاح و فلاح تو نرد کینه ورست
3 به جاه ازو خللست و به فضل ازو نقصان ازو به مال زیانست وزو به تن خطرست
4 گهی بکوبی زانو و گه بکوبی بر درست گویی دست تو درّة عمرست
1 جهان پناها،سال نوت همایون باد کمال عدل تو معمار ربع مسکون باد
2 در اختیار قضایای عالم علوی رموز کلک تو تقویم ساز گردون باد
3 ستوده ناصردین منگلی که طالع تو قرین طالع اسکندر و فریدون باد
4 دقایق کرمت از شمار بگذشتست تصاعد در جاتت ز وهم بیرون باد
1 ای آنکه همای همّت تو جز بر فلک آشیان ندارد
2 یک نکته ز راز خویش گردون از خاطر تو نهان ندارد
3 بی رای تو مملکت چه باشد؟ چون کالبدی که جان ندارد
4 چون دست بر آورد سخایت هیچش غم بحروکان ندارد
1 در آرزوی تو از عمر من دو سال گذشت که هیچگونه ندانم که بر چه حال گذشت
2 دوسال چیست؟ غلط می کنم که هر روزی ز روزهای فراقت هزار سال گذشت
3 ملول گشتم ازین باد و خاک پیمودن وگر حقیقت خواهی تو، از ملال گذشت
4 فراق روی تو وقتست اگر وصال باشد اگر بعکس شود هر چه از کمال گذشت
1 می کنی دوستیّ دشمن من تا از آن حشمتت فزون باشد
2 خود جز این چشمم از تو کی دارد هر که را عقل رهنمون باشد؟
3 این چنین دون و بدگهر که تویی به منت التفات چون باشد؟
4 مردمان سوی مردمی یا زند میل دونان بسوی دون باشد
1 ای ز احکام همچو رویین دز دست و هم از گشادنت عاجز
2 طرفه معشوق و گونة عاشق از درون صامت از برون ناطق
3 گاه چون نرگسی سرافگنده گه دهان چون گل از زرا گنده
4 زان نهادی چو غنچه لب بر هم که دلت بستۀ زرست و درم
1 درین سفینه نگه کن به چشم معنی بین که رشک لعبت مانیّ و صورت چینست
2 سفینه چیست؟ غلط می کنم که دریاییست که دست عقل ز اطراف آن گهر چینست
3 ز پای تا سر او یک بیک تأمّل کن ببین چگونه همه نغز و خوب آیینست
4 ز بس که عنبر و مشکست توده بر توده دماغ دانش از اندیشه عنبر آگینست