1 بزرگوارا دانی که نه ز تقصیرست اگر دعا گو بر درگه تو پیدا نیست
2 ز روی ظاهر و صورت رهی گر آنجا نیست رواست؛ زانکه بصورت رهی گرانجا نیست
1 صدرا ما ثل رضیّ دین که بتحقیق مثل تو در روزگار شخص دگر نیست
2 نیک دعا گوی تست خادم مخلص گر چه مرا ورا به خدمت تو خطر نیست
3 روشنی حال من ز صبح طلب کن گرز صفای ضمیر منت خبر نیست
4 می دهمت سال و مه صداع زهر نوع زان که مرا از عنایت تو گزر نیست
1 نظر می کنم در جهان بخت را به از درگاه تو منظور نیست
2 یقین شد ظفر را که در روزگار بجز رایت خواجه منصور نیست
3 کجا قهر تو سایه بر وی فکند در آن خطّه خورشید را نور نیست
4 دماغ جهان از سر کلک تو شب و روز بی مشک و کافور نیست
1 اسبم دی گفت می روم من کاریت بجانب عدم نیست
2 گفتم که دمی بپای و گفتا درآخور تو برون زدم نیست
3 میمیرم از آرزوی کاهی و اندر تو به نیم جو کرم نیست
4 گر برگ ستور داریت نیست بفروش چه داریم ستم نیست؟
1 ای خداوندی که پیرامون حصن سرّ غیب جز ز شه دیوار تدویر دواتت باره نیست
2 بی جواز رای شهر آرای و عزم ثابتت بر فراز بام گردون جنبش سیّاره نیست
3 سنگ بر دل بست کان از عشق زر در عهد تو ای مسلمانان ، جان دریا نیز سنگ خاره نیست
4 حاسدت زرد و دوتا و لاغر اندر بند چیست؟ چون عروس طبع تو محتاج طوق و یاره نیست
1 مرا که هیچ نصیبی ز شادمانی نیست بسی تفاوتم از مرگ و زندگانی نیست
2 بروزگار جوانی اگر ترا رنگیست مرا بجز سیبی رنگی از جوانی نیست
3 ز من فلک عوض عشوه عمر می خواهد که عشوه نیز درین دور رایگانی نیست
4 ز نا روایی کارم شکایتست ار نی در آب چشمم تقصیر از روانی نیست
1 خدایگان کریمان مشرق و مغرب که همّتت سر اجرام آسمان بفراشت
2 خرد خانة اندیشه بر صحیفة دل لطیف تر ز ثنای تو صورتی ننگاشت
3 عطای دست او بر مدح من سبق می برد و لیک عاقبتش بخت شور من نگذاشت
4 گر چه بنده بمقدار وسع خود دانم بدت کم طمعی چشمۀ نیاز انباشت
1 در آرزوی تو از عمر من دو سال گذشت که هیچگونه ندانم که بر چه حال گذشت
2 دوسال چیست؟ غلط می کنم که هر روزی ز روزهای فراقت هزار سال گذشت
3 ملول گشتم ازین باد و خاک پیمودن وگر حقیقت خواهی تو، از ملال گذشت
4 فراق روی تو وقتست اگر وصال باشد اگر بعکس شود هر چه از کمال گذشت
1 صدرا چو آرزوی دعا گو به خدمتت از حد برفت و مدّت هجران دراز گشت
2 آمد به درگه تو و چون بار تنگ بود بوسید آستان و دعا گفت و بازگشت
1 آمد رهی به خدمت و تادیر گه نشست وانگه ندیده چهرة مخدوم بازگشت
2 راهی دراز بود و ز تاثیر آفتاب چون سنگ بود کآمد و چون موم بازگشت
3 آمد به درگهت متظّلم ز روزگار دادش نداد دولت و مظلوم بازگشت
4 تا آن زمان نشست که سلطان نیمروز از ترکتاز مملکت روم بازگشت