1 ز مرگ ناخوشتر چیز اگر تواند بود حیات مردم کوته نظر تواند بود
2 چگونه زنده بود آن که مدّۀ العمرش نه از خدا و نه از خود خبر تواند بود
3 چو در مکّون و تکوین او نظاره کنی مکّونات همه مختصر تواند بود
1 مرا سخن چو بیاد تو بر زبان آید به طعم آب حیات و به ذوق جان آید
2 ز لفظ و معنی تو پای زاستر ننهد چو عقل را هوس باغ و بوستان آید
3 بهر کجا که اشارت کند سر انگشتت غرایب نکت آنجا بسر دوان آید
4 انامل و قلم تو سه پایه و علمیست که بازگشت معانی بسوی آن آید
1 ای شده ذات تو مستجمع انواع کمال نو عروسان سخن راز ثنای تو جمال
2 هم صریر قلمت ترجمۀ لفظ کرم هم صدای سخنت طیره ده سحر حلال
3 در ره فهم معانی تو ارباب سخن بس که کرده اند سقط یاوگی وهم و خیال
4 نیشکر را ز حسد طعم دهان تلخ شدست تا به باغ سخن از کلک تو بر رست نهال
1 ای که خورشید بی رضای تو سر از گریبان صبح بر نکند
2 جز بعون بنان تو دریا دامن ابر پر گهر نکند
3 کوه دستی که زیر سنگ ز تست با وقار تو در کمر نکند
4 خادم ارچه ز اعتماد کرم که گهی لفظ پاکتر نکند
1 در جستن رضای تو عمری بقدر وسع بردم بکار هر چه توانستم از حیل
2 مقدور آدمی دل و تن باشد و زبان کردم برای خدمت تو هر سه مبتدل
3 تن خدمت تو کرد و زبان مدحت تو گفت دل در خلوص معتقدی داشت بی خلل
4 چون بعد از این همه ز تو اینست حاصلم معلوم شد مرا که جز اینست بر عمل
1 مکن ملامت من گر به خدمت خواجه مرا زیادتی اکنون تردّدی نرود
2 ضرورت از پی قوتی ببایدم رفتن مرا ز بخشش او چون تعهّدی نرود
3 تعهّد ار نبود کومباش، سهلست این ز من برای تعهّد تقاعدی نرود
4 و لیک محض خری باشد آمدن جایی که گر نیایی هرگز تفقّدی نرود
1 کاه وجو خواستم ز تو من خر زانکه این هر دو بد مرا در خور
2 چون ندادی بران مزیدی نیست جو فدای تو باد وکه بر سر
1 جناب عالی نزدیک و من بخدمت دور بنزد عقل همانا که نیستم معذور
2 و لیک رسم جهان ستمگر این بودست که بیدلانرا دارد ز کام دل مهجور
3 شکفته گلبن وصل و نشسته من دلتنگ کنار آب زلال و مرا جگر محرور
4 دلم ز سینه فغان می کند همی گوید که ای خلاصۀ ایّام و پادشاه صدور
1 سروریش تو هر دو زحمت ماست در وجودش اثر نمی باید
2 ور ضرورت بود ز هر دو یکی ریش بگذار سر نمی باید
3 چه کنی ریش خویشتن تاتا؟ جمله بستر اگر نمی باید
4 چیست این بخل و خوی بد باهم ؟ نام و ننگت مگر نمی باید
1 مرا گفتند مولانا چنین گفت که جزو شعر خادم دید در پیش
2 چرا گندم همی بخشد فلانی که نتواند شکستن نانک خویش
3 اگر ممدوح دیگر چون تو باشد مرا باید که باشد لوت ازین بیش
4 به استظهار این دست و مروّت نشاید خویشتن را کرد درویش