1 ای آنکه از مدارج مدح تو قاصرست هر رتبتی که ناطقه تصویر می کند
2 کلکت نقاب در رخ خورشید می کشد خط تو پای عقل بزنجیر می کند
3 هر کس که دید دولت بیدار را بخواب آنرا خرد لقای تو تعبیر می کند
4 در هر غرض که هست همه کارهای تو چرخ کمان صفت همه چون تیر می کند
1 ای ضمیر تو غیب را جاسوس وی تو مسعود و دشمنت منحوس
2 مدّتی رفت تا مرا کرمت نه ز مطعوم داد و نه ملبوس
3 کرده یی حبس رسم من بی جرم وین هم از بخت و طالع معکوس
4 چیست موجب که از میان رسوم رسم من گشت ناگهان مطموس
1 دی در اسباب سیّدالوزرا که قیاسش نداند الّا عقل
2 با خود اندر شدم به اندیشه تا برآورد سر بسودا عقل
3 چون همه یک بیک چنان دیدم که پسندیده داشت آنرا عقل
4 خواستم تا ستایشی کنمش در سخن رفت فکرتم با عقل
1 زهی سپهر پناهی که فضل و دانش را نماند جز در تو در جهان پناه دگر
2 ز خاک کفش تو آنکس که تاج سر سازد زمان زمان ز شرف بر نهد کلاه دگر
3 ز زنگبار عدم تا کنون برون نامد بنیک بختی چون مسندت سیاه دگر
4 تواضعی کن و در کار من نظر فرمای که از تو منصف تر نیست پادشاه دگر
1 تا توانی به صید دلها کوش زانکه دلها ترا کنند دلیر
2 مرد دلدار نیست جز دلجوی زانکه دلجوئیست عادت شیر
3 هر که با او بود دل مردم در همه کار پر دل آید و چیر
4 روی دلها بتست اقبالست چون بگشت از تو آن بود ادبیر
1 بزرگوارا، خّط و عبارتت ماند به شاهدی که به رخ بر کشد نقابی خوش
2 کسی که چاشنیی یافت از عبارت تو به ذوق او نبود در جهان شرابی خوش
3 دو دست گوهر بار و شکوه طلعت تو چو نو بهاران باران و آفتابی خوش
4 چو خلق فایح تو بر ضمیر من گذرد ز طبع من مترشّح بود گلابی خوش
1 بزرگوارا آنی که پیش رأی تو خور بزیر چادر سیماب گون نهفته شود
2 بگاه فکر بیان تو گر بر آشوبد سرای پردة سرّ ازل کشفته شود
3 اگر گشاده شود دانگ سنگ سطوت تو دریچه یی ز عدم در وجود سفته شود
4 زنوک کلک تو هر دم ز عالم معنی هزار گوهر ناسفته بیش سفته شود
1 ای صاحبی که از نفحات شمایلت پر خنده اندرون چو گل نو شکفته ام
2 در پوست همچو غنچه نمی گنجم از نشاط تا مهر تو درین دل خونین نهفته ام
3 هر شام تا به صبح به الماس طبع تیز این کرده ام که گوهر مدح تو سفته ام
4 خلقت بدست باد صبا از جهان لطف هر دم هزارنافه فرستاد سفته ام
1 گفته بودی مرا که چیزی گوی که نبایدت کرد استغفار
2 هر چه گفتم من از مدیح و غزل بعضی از وی دروغ بد ناچار
3 همچو تو اختیار از آن کردم تا همه راست باشدم گفتار
4 نه به دنیام برد باید شرم نه به عقبی در آیدم بشمار
1 ای بزرگی که کامرانی تو از خدا بر دوام میخواهم
2 تا همه خواجه تاش من باشد اخترانت غلام می خواهم
3 بختیان سپهر را هر هفت در کف تو زمام می خواهم
4 از برای حصول اغراضت همّت از خاص و عام می خواهم