1 چون باد اجل هم نفس مرد شود چون صبح زانده نفسش سرد شود
2 خورشید که کس نیست ازو پر دلنر از بیم فرو شدن همی زرد شود
1 با آنکه دلم ز وصل خرم نکند یک ذره ز سرکشی خود کم نکند
2 از رشک حرام کرد بر چشمم خواب تا دل طمع خیال ازو هم نکند
1 عاشقی که بیاد روی دلبر میرود هر دم زدنی بذرق دیگر میرد
2 شمعی همه شب در آن هوس زنده کند تا صبحدمی پیش رخ خور میرد
1 وقتست که گل حریف پیمانه شود بلبل ز کرشمه هاش دیوانه شود
2 با خرقه کلاه پنبه آگین دراد و آمد که مرید پیر خم خانه شود
1 امشب منم و جام می و نوشانوش فردا بوداع دستها در آغوش
2 گر دولت وصل پایمردی کردی بر داشتمی من سر فردا از دوش
1 آلوده مشو که پاک می باید شد ماسای که دردناک می باید شد
2 از باد چو آتش ار بری سر فلک چون آب بزیر خاک می باید شد
1 ای رسم تو در ناکس و کس پیوستن عهدی داری بعهد ها بشکستن
2 شرمت ناید بقصد جان چو منی بر خاستن و بادگری تنشتن
1 در عشق تو زآنکه هست بیم کشتن هر گه که ره گریز جویم ز تو من
2 باز آوردم غم تو مانندۀ شمع بندی بر پای و رشته یی در گردن
1 دل گفت که روزی که قدح کش باشیم آن روز ز صد گونه مشوّش باشیم
2 امروز بباغ با هم ار خوش باشیم ترسم فردا بهم در آتش باشیم
1 از خواجه مرا اگر نوازش نبود هجوش نکنم نه ز آنکه سازش نبود
2 کآنکس که مدح اهتزازش نبود دانم که زهجو احتزازش نبود