1 بر چشم تو هر گه که مرا افتد چشم با اشک برخ فرو دود بی خود چشم
2 بردیده نهم ز عشق چشمت نرگس دارند عزیز بهر چشمی صد چشم
1 با ذوق لب تو باده گر می کوشد میدانم بیقین که خون رز می جوشد
2 نی نی که خود از شرم لبت دختر رز رنگ آوردست و رخ بکف می پوشد
1 عمر تو درین هوس هبا خواهد شد کز چرخ امید تو وفا خواهد شد
2 اندیشه نمی کنی که این جان عزیز چون از تو بدر شود کجا خواهد شد
1 بر دل ز غمت دوش ببخشایستم زان گونه که گر نبودمی شایستم
2 گرز آنکه کسی ز غم بمیرد ، پس من دوش از غم تو مرده همی بایستم
1 آن زلف خمیده را اگر راست کنم زو کار دل خسته مگر راست کنم
2 ب سنگ دل و چیره زبانست و لیک روزی چو ترا زویش بزر راست کنم
1 می باز خورم و لیک مستی نکنم الا بقدح دراز دستی نکنم
2 دانی غرضم زمی پرستی چه بود؟ تا همچو تو خویشتن پرستی نکنم
1 آنرا که چو تونگار در خور باشد باید که ز سیم و زر توانگر باشد
2 در گوش تو هر سخن که بی زر باشد از حلقة تو میان تهی تر باشد
1 زلفت که دلم را بفغان می آرد از دل سیهی مرا بجان می آرد
2 هر کجا که حدیثی ز درازی گویند او سر ز فضولی بمیان می ارد
1 ای برده گل از رخ چو گلنار تو رنگ و آورده ز شرم گل بر بار تو رنگ
2 با روی تو روزگار گل رفت در آنک می آرد و می برد ز رخسار تو رنگ
1 ... که طاقت فراقت دارد ؟ دل کیست که برگ اشتیاقت دارد؟
2 ... روی تو که بتواند ساخت ؟ با درد فراق تو که طاقت دارد؟