1 از حد چو برفت ماجرای من و غم گفتم که بنامه در از آن شرح دهم
2 خود ز آب سرشک و آتش سینه بهم نه رنگ دوات ماند و نه آب قلم
1 ای وصف تو سرمایۀ گویایی من مشغولی تو لگام خود رایی من
2 تا خاک سر کوی تو شد قبلۀ دل یک خانه شد اندیشۀ هر جایی من
1 سودای تو در چشم خرد ناخنه شد دئل سوخته و مهر تو آتش زنه شد
2 زلف تو ز روی تو همی نشکیبد زنگی دیدی که فتنه بر آینه شد
1 این مردم چشم من همی نا ساید در جستن تو جهان همی پیماید
2 روز از هوست گرد جهان می گردد پس شب بسر آب فرو می آید
1 خرم رخ تو دژم مبادا هرگز شادان دل تو بغم مبادا هرگز
2 در عشق تو گر تنم شد از مویی کم مویی زسر تو کم مباداهرگز
1 چشمی ز خیال تو پر اختر دارم دستی ز غم هجر تو بر سر دارم
2 خوش گشت دلم تا که خیال تو در اوست زانش همهساله تنگ در بر دارم
1 بس اشک که از دیده بحاصل آرم از آب دو چشم پای در گل آرم
2 در چشم نماند آب و ترسم زین پس چون شمع زدیده آتش دل بارم
1 آنرا که بمردمی اشارت نبود الاحیوان ازو عبارت نبود
2 و آنکس که زر و سیم بمردم ندهد چون دیدۀ نرگسش بصارت نبود
1 تا کرد مرا دیده بروی تو نظر اندر سر من نماند از عقل اثر
2 این عقل بود که خانه پر لعل و گهر چشمم همه شب گشاده می دارد در؟
1 از باد ببین شکوفه را شبگیران لرزنده شده چو دست و پای پیران
2 و آن سایۀ برگ بید بر روی شمر همچون ماهی بشست ماهی گیران