1 دی توبت من ز آستین برزد دست بشکست پیاله را د پنداشت که رست
2 امروز پیاله کمر کین در بست و آمد بقصاص توبتم را بشکست
1 غمگین دل من که شادمان از غم تست عمری گم کرد و جز رضای تو نجست
2 بر بوی تو زنده با تنی نیم درست چون باد صبا همی کشم پایی سست
1 ترکم سوی آما جگه آمد سر مست چون غمزۀ خود تیر و کمان اندر دست
2 هر تیر که چون منش ز خود دور انداخت نالان نالان برفت و در خاک نشست
1 این ساغر می که بر کف دست منست دانی که چراست نازنینم پیوست؟
2 چون آبله ییست دل پر از خون او نیز ز آتش دارم چو آبله بر کف دست
1 عید آمد و ساز پارسایی بشکست گل نیز چو روزه رخت برخواهد بست
2 دوران شرابست، مخب الّا مست گل بر سر پایست، منه جام از دست
1 تا هست ترا چراغ دانش در دست از پای طلب همی نباید بنشست
2 تا روشن گرددت که این جان شریف چون بگسلداز تو با که خواهد پیوست
1 چون دید بگاه رفتن از عزم درست بر رهگذر لب پی جانم شده سست
2 بگریست، مرا گفت نه هم روز نخست می گفتمت این کار نه اندازۀ تست؟
1 فرزند ترا اگر بکوهست نشست از کان هرگز قیمت گوهر نشکست
2 زین کار ترا نوید عمر ابدست کو جان عزیز تست با که پیوست
1 ای ترک حصاری همه چیزت بنواست الّا یک چیز کز تو آن عین خطاست
2 یک چشم تو مستور و دگر مست و خراب مستوری و مستیت بهم ناید راست
1 یک روز شبی چو شمع برخواهم خاست ورنیز زبانم ز کسان باید خواست
2 تا با تو کنم روشن و برگویم راست چون آتش و آب سرگذشتی که مراست