1 گر بگشایم ز غصّه امشب لب را بر چرخ بسوزم از نفس کوکب را
2 ای صبح بیا تو نیز جانی می کن باشد که بهم روز کنیم این شب را
1 زلف تو که در سیه گری چا کرتست گویی که ز مشک افسری بر سر تست
2 سر بر زانو چرا نها دست چو من؟ آخر نه بناز روز و شب در بر تست؟
1 در آرزوی روی چو روزت شب نیست کین سوخته تا صبح دم اندر تب نیست
2 تو غرّه بدان مشو که گویاست لبم کم از همه تن جان بجز اندر لب نیست
1 کس را ز غم تو با طرب کاری نیست جز ناله مرا بروز و شب کاری نیست
2 مشغول بکار آب چشم تر ماست چشم تو چنان مست عجب کاری نیست؟
1 با آنکه زیان شدست یکسر قلمت هم می نکند یاد ز چاکر قلمت
2 هر چند که بر خطا قلم می نرود نامم بخطا نمی رود بز قلمت
1 دردیست اجل که نیست درمان او را بر شاه و وزیر هست فرمان او را
2 شاهی که بحکم دوش کرمان می خورد امروز همی خورند کرمان او را
1 گر افتدم آن ماه شبی مست بدست بسپارم جان خود بدو دست بدست
2 ور دامن یار نیست پیوست بدست دانم که گریبان خود هست بدست
1 گر لاله بهجران تو خوشدل بودست خون جگرش نگر که چون پالودست
2 بی روی تو غنچه خنده یی از دل زد وان نیز بدولت تو خون آلودست
1 در عمر مرا با تو شبی خوش بودست زان وقت هنوز چشم من نغنودست
2 باری بنده را طبیبی دانا در خدمت تو شبی دگر فرمودست
1 دل را هوس زلف دلارای گرفت یکباره شد اندر خم او جای گرفت
2 بر پای نهاد بند زلف مشکین کاریست دراز این که در پای گرفت