1 از بس که تنم ز آتش دل بگداخت نتوان تنم از شمع همی باز شناخت
2 زین بیش مرا مسوز جانا که چو شمع هر شب تنی از موم نمی شاید ساخت
1 آن دل که بر اتش غمت صد ره سوخت از پهلوی من همه غم و درد اندوخت
2 خون گشت و همی رود ز چشمم همه روز این شب روی اندر سر زلفت آموخت
1 شاها چوبداد داد هر کس دادت داد طرب امروز بباید دادت
2 عالم بزبان سوسن آزادت می گوید: نو روز مبارک بادت
1 خواهی که هنروران نکودارندت با مونس روزگار بگذارندت
2 هان تا ندهی کتاب خود را بکسان ور نیز گروهای زرین آرندت
1 دربند کسی باش که یاری کندت پیوند بدان که خواستاری کندت
2 بل تا خود را چو حلقه می آویزد انکس که چو حلقه گوش داری کندت
1 روزی گیرم میان تو چون کمرت یا همچو قبا تنگ در آرم ببرت
2 ور هیچ شبی چو زلفت افتم بسرت چون خط تو ناخوانده در آیم ز درت
1 گیرم بنقاب در کشی رخسارت یا پست کنی رغم مرا گفتارت
2 دانم نتوانی بنهفتن باری چستی قد و چابکی رفتارت
1 از بس که کنم شام و سحر در کارت خون گشت مرا دل و جگر در کارت
2 گفتی که کنی یک نظر اندر کارم کردم چو نکردی آن نظر در کارت
1 باور نکنی که از من عشوه پرست بر بود دل شکسته آن نرگس مست
2 تا راست بگوید این سخن در رویت هم مردمک دیدۀ توکژ بنشست
1 ای عزم تو بر شکستن عهد درست ز آمد شدن تو پای اومید سست
2 خوابی که چو آیی کنم از چشمت جای اشکی که چو می روی همه دل با تست