1 گفتی که دلت چند پیاپی سوزد بیچاره نه آتشست تا کی سوزد؟
2 ای نور دو چشم بنده بخشای بر آنک با سنگ دلی دل تو بروی سوزد
1 پیوسته دلم ز خرّمی پرهیزد هر جا که غمی بود در او آویزد
2 هر شام گهی حریف دردی باشد هر صبحدمی بروی غم برخیزد
1 باز این چشمم چه فتنه می انگیزد کز دزدی و خون هیچ نمی پرهیزد
2 گاهی نظر از خوش پسری می دزدد گه خون دلی برگذری می ریزد
1 شمعم که چو غم بقصد من برخیزد صد خصم مرا ز خویشتن برخیزد
2 دل خنده زنان برآورد جان ز گلو جان رقص کنان از سر تن برخیزد
1 مشکین خطی از بعب تو بر می خیزد سودا بشب از دل قمر می خیزد
2 دیدم که شکر ز شام خیزد بسیار این شام عجب که از شکر می خیزد
1 تا با لب تو لبم هم دآواز نشد وندر ره وصل با تو دمساز نشد
2 اگر گریه دو چشم من فراهم نامد وز خنده دهان من زهم باز نششد
1 گل خواست که چون روی تو زیبا باشد وین خود چه خیالست و چه سودا باشد؟
2 حسنی باید چو حسن تو روز افزون یک روز نکویی همه کس را باشد
1 آنرا که چو تونگار در خور باشد باید که ز سیم و زر توانگر باشد
2 در گوش تو هر سخن که بی زر باشد از حلقة تو میان تهی تر باشد
1 ساقی که بلطف سمن تر باشد زنجیر برونهی نه در خور باشد
2 نی نی غلطم ساق تو آبیست روان زنجیر بر آب خود نکو تر باشد
1 گر قامت بنده زین بخم تر باشد بر پای بسان چنبرش سر باشد
2 هم عاقبت از زلف تو برخور باشد کآخر گذر رسن بچنبر باشد