1 گویی که درین تیره شب پهناور گم کرد دلیل صبح راه خاور
2 گر این شب کور دل نمی داند راه ای صبح تو روشناییی پیش اور
1 تا سوز تو از میان جان بنشانم بنشینم و شمعی بمیان بنشانم
2 چون آرزوی قدّ توام برخیزد سروی بمیان بوستان بنشانم
1 شمعم که شدست جان من دشمن من صد تو غم دل گرفته پیرامن من
2 بر یاد لب تو وقت جان دادن من جان خنده زنان برون شود از تن من
1 شمعم که سرم آفت تن می آید از پیرهنم بوی کفن می آید
2 از اشک هر آنچه گرد من می آید بر من همه هم ز خویشتن می آید
1 فرّاش چمن باد شمالست اکنون بی باده و گل عمر و بالست اکنون
2 می خور که با جماع همه اهل خرد خون رزو مال گل حلالست اکنون
1 آن سرو که نیست در جهان همتایش از قامت اوست باغ را آرایش
2 در راستی ارچه کس ندارد پایش هم زیر آمد ز قدّ تو بالایش
1 از بوی تو گشت دل تنگ باد سحر وز مهر تو گشت سر سبک باد سحر
2 در گرد سر زلف تو کس می نرسد جز باد سحر گهی ، خنک باد سحر
1 خورشید اگر چه در جهان فرو برد ز آمد شدنش دلی پر از درد بود
2 هم وقت بر آمدن دمش سرد بود هم وقت فرو شدن رخش زرد بود
1 در سنبل او شکست و تا بست بهم در نرگس او خمار و خوابست بهم
2 از چرب زبانی که فتادست چو شمع اندر دهنش آتش و آبست بهم
1 چون در تو نه فضل و نه تفضل باشد نه بخششی از سر تمول باشد
2 ما را ز سر و ریش تو میبگزیرد طاسی و پلاسی چه تجمل باشد؟