1 آتش که همه دلی ازو ناشادست بنیاد سرافرازی او بر بادست
2 سوز دل من گرفت او را که چنین در دست چو تو سنگ دلی افتادست
1 گل خواست که چون رخش نکو باشد و نیست چون دلبر من به رنگ و بو باشد و نیست
2 صد روی فراهم آورد هر سالی باشد که یکی چو روی او باشد و نیست
1 ای جان و جهانرا مدد از لطف و دمت حیران شده عقل از صفت و بیش و کمت
2 روزی صد بار همچو زلف بخمت اندیشه فرو رفته ز سر تا قدمت
1 خواهی که هنروران نکودارندت با مونس روزگار بگذارندت
2 هان تا ندهی کتاب خود را بکسان ور نیز گروهای زرین آرندت
1 راز تو بنزد این و آن نتوان گفت آسان آسان بترک جان نتوان گفت
2 این بار که توان گفت که درد دل من تو نشنوی و با دگران نتوان گفت؟
1 هر کجا که دلی هست ز غم فرسودست کس نیست که از رنج جهان آسودست
2 گر بلبل محنت زده عاشق بودست باری دل غنچه از چه خون آلودست؟
1 بشنو زمن ای قبلۀ جانم رویت این قصۀ در هم شدۀ هندویت
2 تو در دل من نشسته یی و آنگه من در آرزوی آنکه بینم رویت
1 یک روز شبی چو شمع برخواهم خاست ورنیز زبانم ز کسان باید خواست
2 تا با تو کنم روشن و برگویم راست چون آتش و آب سرگذشتی که مراست
1 گردون که همه گرد جفا می گردد پیرامن رخت عمر ما می گرد
2 تیر اجل از شست رها می گردد پشتم چو کمان از آن دو تا می گردد
1 دی گفت مرا اسب در آنت چه شکست کاصطبل تو از زاویه های فلکست؟
2 نه آب درو، نه سبزه، نه کاه، نه جو این جای ستور نیست جای ملکست