1 آن بت که جهان بغمزۀ مست گرفت زان پس که دلم بزلف چون شست گرفت
2 بر دست گرفت باز تا جان شکرد این شیوه نگر که باز بر دست گرفت
1 گر چه کرمت ز من عنان باز گرفت دل دوستی ترا بجان باز گرفت
2 شهری همه در زبان گرفتند مرا کز من قلمت چرا زبان باز گرفت
1 یارآمد و دست من آشفته گرفت وز من گله های گفته ناگفته گرفت
2 زین دولت بیدار عجب ماندم نیک کو بخت بد مرا چنین خفته گرفت
1 دل باز حدیث شادی افسانه گرفت در گوی غمت آمد و کاشانه گرفت
2 گر خانۀ خود سیه نمی خواست دلم بگرفت سرشک چشم من هر سر راه ...انه گرفت
1 دل را هوس زلف دلارای گرفت یکباره شد اندر خم او جای گرفت
2 بر پای نهاد بند زلف مشکین کاریست دراز این که در پای گرفت
1 راز تو بنزد این و آن نتوان گفت آسان آسان بترک جان نتوان گفت
2 این بار که توان گفت که درد دل من تو نشنوی و با دگران نتوان گفت؟
1 در کوی وفا چو بی درنگیست دلت با آتشی بجنگیست دلت
2 من با تو بگویم که چه رنگیست دلت نازک تر از آبگینه سنگست دلت
1 ای جان و جهانرا مدد از لطف و دمت حیران شده عقل از صفت و بیش و کمت
2 روزی صد بار همچو زلف بخمت اندیشه فرو رفته ز سر تا قدمت
1 ای جان جهان را مدد از لطف دمت حیران شده عقل از صفت بیش و کمت
2 روزی صدبار همچو زلف بخدمت اندیشه ز سر رفته فرو تا قدمت
1 در حیله گری هزار رنگ آورمت تا چون دهن خویش بتنگ آورمت
2 هرچند که در پرده یی از موزونی روزی بترانه یی بچنگ آورمت