1 از بحر کف تو چون برامد تیغت نشگفت که پر ز گوهر آمد تیغت
2 از بس که دوید در قفای دشمن از تیزی خویش در سر آمد تیغت
1 تیغ تو که مغز شهریاران بشکافت چون برق بزخم کوهساران بشکافت
2 کردم بزبان مار او را تشبیه از تیزی او زبان ماران بشکافت
1 چون بلبل مست راه در بستان یافت روی گل و جام باده را خندان یافت
2 آمد بزبان حال در گوشم گفت دریاب که روز رفته در نتوان یافت
1 امشب ز غمت میان خون خواهم خفت وز بستر عافیت برون خواهم خفت
2 باور نکنی خیال خود را بفرست تا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت
1 بس کس که زجور خلق دل ریش برفت بیگانه صفت زمنزل خویش برفت
2 برخیز تو نیز و راه را ساخته باش چون آنکه پس از تو آمد از پیش برفت
1 مویی که ز فرق آن دلارای برفت بر بود دل مرا وز ان پای برفت
2 گفتم که بگیرمش شبی چون بشنود با آن همه پر دلی هم از جای برفت
1 روی تو بدید عقل را رای برفت قدّت بخمیده و سرو از جای برفت
2 بگذشت صبا سحرگهی بر گلزار بویی تو شنید و زورش از پای برفت
1 اطراف چمن لالۀ دلکش بگرفت وز جنبش باد آتش خوش بگرفت
2 ز آتش زنۀ ابر ز بس شعلۀ برق حرّافۀ گل سربسر آتش بگرفت
1 دیشب هوس دل غمینم بگرفت و اندیشۀ یار نازنینم بگرفت
2 گفتم بروم بر پی دل تا آنجا اشکم بد و ید و آستینم بگرفت
1 وقت سحرش چو عزم رفتن بگرفت دلرا غم جان رفته دامن بگرفت
2 اشکم بدوید تابگیرد راهش در وی نرسید و دامن من بگرفت