1 احدات زمانه را چوپایانی نیست و احوال جهان را سر و سامانی نیست
2 چندین غم بیهوده بخود راه مده کین مایةۀ عمر نیز چندانی نیست
1 همچو نفس تو عمر فرسایی نیست چون آرزوی تو باد پیمایی نیست
2 بر عمر بنای آرزو چند کنی؟ چون هیچ بنای عمر برجایی نیست
1 ای در حق من وصل ترارایی ست وی در ره من عزم تراپایی ست
2 خوی تو چو روزگار بادستی سخت عهد تو چو پای عمر بر جایی ست
1 بلبل نالان ز شاخ چون دلشده ییست گریان ز برش ابر چو محنت زده ییست
2 گویند جهان خوشست ایمه چه خوشی؟ کز گریه و ناله همچو ماتم کده ییست
1 تیمار من پشت دوته باید داشت چشم از پی حاجتم بره باید داشت
2 اندر وقتی که جان بود بر سرپایی به زین دل دوستان نگه باید داشت
1 آنکس که چو شمع آتش اندر جان داشت شد معتکف مسجد و رخ پنهان داشت
2 عید آمد و قندیل صفت در محراب او را بسه زنجیر مگه نتوان داشت
1 آمد بر من چو بر کفم زر پنداشت چون دید که زر نداشتم ره بگذاشت
2 از حلقۀ گوش او مرا شد معلوم کانجا که زرست گوش می باید داشت
1 فصّاد چو بررگ تو نشتر بگماشت خون در تن ازین تغابین نگذاشت
2 خون دید روان از رگ تو دل پنداشت کازرده شد آن رگی که با جانم داشت
1 نقّاش که آن صورت زیبا بنگاشت یارب چه بقد آن قد و بالا بنگاشت
2 وز خط خوشت نیز چگویم کانصاف نتوان بقلم چنان خطی را بنگاشت
1 غافل بودم که یار بر ما بگذشت چون برق برهگذار بر ما بگذشت
2 نادیده رخش تمام تا چشم زدیم چون راحت روزگار بر ما بگذشت