1 امشب که نشان روز در عالم نیست بالای شب از روز قیامت کم نیست
2 زلف تو نشاندست بدین روز مرا ورنه شب من بدین درازی هم نیست
1 در روی زمین هیچ کست دشمن نیست کش منّت شمشیر تو بر گردن نیست
2 چون ساغر می جان بدهد از سر دست خصم تو که چون کوزه سرش از تن نیست
1 امشب که فراق را گذر بر من نیست جز دست و یم قلادۀ گردن نیست
2 ای صبح ز بهر دل من دم در کش انگار که امشبیت جان در تن نیست
1 ای دل چو ترا ذوق لب جانان نیست کم گوی حکایتی که دل با آن نیست
2 چون نای بتقلید حدیث لب یار آنکس گوید که در لب او جان نیست
1 خون باد دل ارشاد بپیوند تو نیست جان برخی اگر بر سر سوگند تو نیست
2 دشمن دارم کسی که در تو نگرد من بندۀ انکسم که در بند تو نیست
1 گل خواست که چون رخش نکو باشد و نیست چون دلبر من به رنگ و بو باشد و نیست
2 صد روی فراهم آورد هر سالی باشد که یکی چو روی او باشد و نیست
1 کس را ز غم تو با طرب کاری نیست جز ناله مرا بروز و شب کاری نیست
2 مشغول بکار آب چشم تر ماست چشم تو چنان مست عجب کاری نیست؟
1 چشم تو که کار او بازی نیست در مملکت جمالش انبازی نیست
2 گفتند یکیست چشم تیر اندازش باری دوم او بیک اندازی نیست
1 زین بیش گرم چه رای خاموشی نیست خاموشم و هیچ جای خاموشی نیست
2 فریادرس ای خواجه درین غم که مرا برگ سخن و نوای خاموشی نیست
1 امشب که بجز یار مرا ساقی نیست می نالم و ناله ام ز مشتاقی نیست
2 خود عادت بلبلست فریاد ارنی بر غنچه ز دل نمودگی باقی نیست