آمد بر من چو از کمالالدین اسماعیل رباعی 157
1. آمد بر من چو بر کفم زر پنداشت
چون دید که زر نداشتم ره بگذاشت
1. آمد بر من چو بر کفم زر پنداشت
چون دید که زر نداشتم ره بگذاشت
1. فصّاد چو بررگ تو نشتر بگماشت
خون در تن ازین تغابین نگذاشت
1. نقّاش که آن صورت زیبا بنگاشت
یارب چه بقد آن قد و بالا بنگاشت
1. غافل بودم که یار بر ما بگذشت
چون برق برهگذار بر ما بگذشت
1. از بحر کف تو چون برامد تیغت
نشگفت که پر ز گوهر آمد تیغت
1. تیغ تو که مغز شهریاران بشکافت
چون برق بزخم کوهساران بشکافت
1. چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
1. امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
1. بس کس که زجور خلق دل ریش برفت
بیگانه صفت زمنزل خویش برفت
1. مویی که ز فرق آن دلارای برفت
بر بود دل مرا وز ان پای برفت
1. روی تو بدید عقل را رای برفت
قدّت بخمیده و سرو از جای برفت
1. اطراف چمن لالۀ دلکش بگرفت
وز جنبش باد آتش خوش بگرفت