1 سحرگهان که دم صبح در هوا گیرد صبا چراغ گل از شمع روز واگیرد
2 بگرید ابر بهاری و غنچه از سر لطف سرشک او همه در دامن قبا گیرد
3 هر آنچه سوسن آزاد بر زبان راند ز خوش زبانی او زود در صبا گیرد
4 چو افتد آتش خورشید در حراقة شب چراغ لاله از و روشنی فرا گیرد
1 سحرگهان که دم صبح در چمن گیرد چهار سوی چمن نافۀ ختن گیرد
2 نسیم افتان خیزان چو مست عربده جوی بباغ در جهد و جیب نسترن گیرد
3 خروش مرغان بر سرو بن چو دلشده یی که یار خود را بر پای در سخن گیرد
4 بشکل لاله نگر خال عنبرین بر لب چو یار خود را بر پای در سخن گیرد
1 دلم از آتش غم چنان می گدازد که شکّر در آب روان می گدازد
2 چو سایه ز خورشید هستیّ بنده ز مهرت زمان تا زمان می گدازد
3 دو رسته درت در یکی چشم سوزن تنم را چنان ریسمان می گدازد
4 چو نام لبت بر زبان بگذرانم ز ذوقم شکر در دهان می گدازد
1 اگر دلدار من روزی، نقاب از رخ بر اندازد بسا عاشق مه درپایش، بدست خود سر اندازد
2 بجانم در زند آتش ، چو زلفش عنبر افشاند دلم را آب گرداند، چو لعلش شکّر اندازد
3 هزاران گردن افرازان سر برکرده از هر سوی که تا او از سر صیدی، کمندی اندر اندازد
4 بدان تا عاشقانرا باد در دل کم جهد باری برو ز باد هر ساعت، گره بر عنبر اندازد
1 سوز عشقت جگر همی سوزد تاب رویت نظر همی سوزد
2 تو چه دانی ؟که آتش رخ تو نظر اندر بصر همی سوزد
3 هر چه از دیده بیش ریزم آب دل مسکین بتر همی سوزد
4 آنچنان سوخته جگر شده ام که دلم بر جگر همی سوزد
1 سحرگهان که صبا نافۀ ختن بیزد زمانه عنبر و کافور بر هم آمیزد
2 بگسترند عروسان باغ دامن خویش چو ابر برسرشان ز استین گهر ریزد
3 خیال دوست چو در چشم خفتگان بزند ز خواب مردمک دیده را بر انگیزد
4 ببوی آنکه مگر پی برد بخاک درش دلم چو بوی بباد هوا درآویزد
1 اومید آدمی بوصالت نمی رسد اندیشۀ خرد بکمالت نمی رسد
2 می گفت دل حدیث وصال تو ، عقل گفت: خاموش، این حدیث محالت نمی رسد
3 خورشید آتشین که چنو نیست گرم رو در گرد بارگیر جمالت نمی رسد
4 گفتم: دلم ز خدمت وصلت بصد بلا الّا بدست بوس خیالت نمی رسد؟
1 شب نیست کم ز هجر تو صد غم نمی رسد اشکم بچار گوشۀ عالم نمی رسد
2 اندر تو کی رسم؟ که نسیم سحرگهی در گرد آن کلالۀ پر خم نمی رسد
3 در چشم من برست قد سرو پیکرت زان پلک چشمهام فراهم نمی رسد
4 از بس که خاک کوی تو دردیده ها کشند جز گرد از او بدین دل پر غم نمی رسد
1 نام تو بر زبان من باشد شکر اندر دهان من باشد
2 ای خوشا زندگی که من دارم اگر آن لعل جان من باشد
3 ندهم بوسه جز که بر لب خویش گر دهان تو زان من باشد
4 عاشق زلف و فتنۀ رویت هر که باشد بسان من باشد
1 هر کرا زلف عنبرین باشد طبع اوبا وفا بکین باشد
2 چون بود بر رخ تو طرّۀ تو نقش چین بر حریر چین باشد
3 غمزۀ تو بچابکی ببرد دل که در هفتمین زمین باشد
4 در سر زلف تو همی گردد که دلم بردو خود همین باشد