- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 درد دل از حد گذشت و یار نداند دل همه غم گشت و غمگسار نداند
2 شد ز ضعیفی تنم چنان که گر او را گیری صد بار در کنار نداند
3 جان دهمش پای مزد تا ببرد دل آری همه کس درین شمار نداند
4 ماه رخا! با لب تو جان رهی را هست حدیثی که راز دار نداند
5 با همه کس خیره داد دست به پیوند قدر خود آوخ که آن نگار نداند
6 خواهم کآنرا بگوش تو برسانم لیک بشرطی که گوشوار نداند
7 چشم تو کی غم خورد بحال دل من؟ کو همه جز مستی و خمار نداند
8 جورز خوبان توان ببرد و لیکن غمزۀ مست تو حدّ کار نداند
9 خسته دلم را چو آرزوی تو خیزد چاره بجز صبرو انتظار نداند
10 آنچه تو دانی ز گونه گونه جفاها نیک بدآنست که روزگار نداند