1 دل من ز اندوه ننگی ندارد چو داند که شادی درنگی ندارد
2 نیالوده از خون جانم زمانه همه تر کش غم خدنگی ندارد
3 کشد تیغ در روی من صبح هر دم چرا، با من آخر چو جنگی ندارد؟
4 ز آب سرشک و ز آه دمادم چه آیینۀ دل که زنگی ندارد؟
1 هر که چون روی تو رویی دارد سر بسر راحت دنیی دارد
2 هر که دارد دهن و زلف و خطت کوثر و سدره و طوبی دارد
3 از جهان دوست ترا دارد دل آری چون دارد باری دارد
4 زنده کن مرده دلم را بدمی که دهانت دم عیسی دارد
1 عشق تو گردست در زمانه برآرد ز آدمیان قحط جاودان برآرد
2 رخصت آهی بده که تا دل تنگم یک نفس آخر بدین بهانه برآرد
3 یارگی عشق تو چو تاختن آرد عقل نیارد که سر زخانه برآرد
4 فتنه چو پروانه یافت از خطت ،اکنون مغز سلامت بتازیانه برآرد
1 گل زرشک تو پیرهن بدرد روی تو پرده بر سمن بدرد
2 چون زند غمزۀ تو دست به تیغ زهرۀ مهر تیغ زن بدرد
3 ز آرزوی دو لعل جان بخشت مرده بر خویشتن کفن بدرد
4 چون بخندد دهان شیرینت پرده بر لؤلۀ عدن بدرد
1 سپیده دم بصبوحی شتاب باید کرد بگاه قدحی پر شراب باید کرد
2 نه درّ ه ایم که با افتاب برخیزیم صبوح پیشتر از آفتاب باید کرد
3 نقاب شب زرخ روز چون فرو کردند ز آب بر رخ آتش نقاب باید کرد
4 درنگ می نکند دور چرخ در بد و نیک بدورهای پیاپی شتاب باید کرد
1 دوش با من نگار من آن کرد که بصد سال عذر نتوان کرد
2 زلف بر بند خود بدستم داد حلّ آن مشکلاتم آسان کرد
3 قصب از پیش ماه دور انداخت آفتابی ز صبح تابان کرد
4 بشکر خنده چون دهان بگشاد پسته را دل زرشک بریان کرد
1 مکن ای دوست اگر بتوان کرد هر چه از شور وز شر بتوان کرد
2 نه دل من که بیک غمزۀ تو عالمی زیر و زبر بتوان کرد
3 چون سر زلف تو از مشک سیاه دلی از خون جگر بتوان کرد
4 نبود لعل وگرنی چو لبت لبی از تنگ شکر بتوان کرد
1 ز رویت دسته گل می توان کرد ز زلفت شاخ سنبل می توان کرد
2 ز قدّ چفتۀ من در ره عشق بر آب دیده ام پل می توان کرد
3 ز نوک غمزۀ تو بی محابا سزا در دامن گل می توان کرد
4 ز اشک و چهره در عشقت همه سال بسیم و زر تجمّل می توان کرد
1 باد بر خاک ترک تازی کرد با عروسان خفته بازی کرد
2 ابر از آب دیده وقت سحر جامۀ شاخ را نمازی کرد
3 غنچه را بر سماع بلبل مست وقت خوش گشت و خرقه بازی کرد
4 من چو نرگس ندیده ام هرگز خاک پایی که سرفرازی کرد
1 باز ما را رخ زیبای تو در کار آورد با زمان بند کمند تو گرفتار آورد
2 هوسم بود که چون غنچه گریزم در خود بازم از پوست برون آن گل رخسار آورد
3 کرده بد روی بدیوار لامت دل من نقب زد فتنه و سر زین سوی دیوار آورد
4 آن غم عشق چو یکچند برفت از سر من دوش باز آمد و شادیّ بخروار آورد