1 دلبرم هم ز بامداد برفت کرد ما را غمین و شاد برفت
2 آن همه عهدها که دوش بکرد با مدادش همه زیاد برفت
3 گفت کین هفنه میهمان توام آن حدیثش خود از نهاد برفت
4 باز گردیدنش نبد ممکن راست چون تیر کز گشاد برفت
1 باد نوروزی ره بستان گرفت دست عاشق دامن جانان گرفت
2 نو عروسان چمن را دست ابر پای تا سر در در و مرجان گرفت
3 صبح خندان چون دمی از صدق زد حالی آن دم در گل خندان گرفت
4 همچو بیماران دیگر باد را آرزوی صحن سروستان گرفت
1 ای مرا کرده مشوّش زلفت وی ز گل ساخته مفرش زلفت
2 تا که در خسته دل ما پیوست نیست خالی ز کشاکش زلفت
3 شد ز بیماری چشمت آگاه هست از آن روی بر آتش زلفت
4 روز خوش را دل من شب خوش کرد تا که او راست شب خوش زلفت
1 چه باشد گر ز من یادت نیاید که از دوری فراموشی فزاید
2 ز چشمت چشم پرسش هم ندارد که از بیمار پرسش خود نیاسد
3 مکن، بر جان من بخشایش کن بگو آخر که آن مسکین نشاید
4 سلامی از تو مرسومست ما را پس از سالی مرا مرسوم باید
1 تا بکف جام می توانم دید زهد و سالوس کی توانم دید؟
2 نکنم یاد زهد و صومعه هیچ تا رخ ترک فی توانم دید
3 هر دم از باد پیچش افتاده در تهی گاه نمی توانم دید
4 از قدح باده چون فروغ زند در عدم نقش شی توانم دید
1 اهل تو بازار گوهر بشکند زلف تو ناموس عنبر بشکند
2 درّ دندان تو خون صف برکشد شکّر اندر قلب لشکر بشکند
3 رنگ خون پیدا شود بر چهره ات چون صبا زلف ترا سربشکند
4 هر که در بندد دری در کوی صبر حلقة زلف تو آن در بکشد
1 دل ز غم عشق تو کی جان برد؟ تا که جفای تو برین سان بود
2 دست کش از دامن تو کوتهست هر نفسی سوی گریبان برد
3 لذّت جان کی بود آنرا که او بی رخ تو عمر بیابان برد؟
4 تا هوس آن لب و دندان پزد بس که دلم دست بدندان برد
1 ز لعلت عکس در جام می افتاد نشاط عالمش اندر پی افتاد
2 جهانی می پرستی پیشه کردند چو از رویت فروغی بر می افتاد
3 جمالت پرده از رخسار برداشت گل از بس شرمساری در خوی افتاد
4 سراپایم چو نی در بند عشقست غمت در من چو آتش در نی افتاد
1 دل بدان دلنواز خواهم داد جان بشمع طراز خواهم داد
2 پس ازین من بدست عشق و هوس مالش حرص و از خواهم داد
3 چشم و دل را چو شمع و اتش و آب مایه و برگ و ساز خواهم داد
4 مده ای عقل زحمتم بسیار که جواب تو باز خواهم داد
1 دلم نخست که دل بر وفای یار نهاد به بی قراری با خویشتن قرار نهاد
2 ز جان امید ببّرید و دل ز سر برداشت پس انگهی قدم اندر ره استوار نهاد
3 بگرد خویش چو پرگار می دود بر سر کنون که پای طلب در میان کا نهاد
4 هر آن ستم که ز دلدار دید در ره عشق گناه آن همه بر بخت و روزگار نهاد