1 لشکر نوروز بصحرا رسید موسم شادیّ و تماشا رسید
2 ز آمدن گل ببشارت ز پیش عید رسید اینک و زیبا رسید
3 روزه شبانگاه بزد طبل کوچ بر سر این طارم مینا رسید
4 بادة نوروز و گلشن همرهند عید مبارک نه بتنها رسید
1 دل من ز اندوه ننگی ندارد چو داند که شادی درنگی ندارد
2 نیالوده از خون جانم زمانه همه تر کش غم خدنگی ندارد
3 کشد تیغ در روی من صبح هر دم چرا، با من آخر چو جنگی ندارد؟
4 ز آب سرشک و ز آه دمادم چه آیینۀ دل که زنگی ندارد؟
1 دل بدان دلنواز خواهم داد جان بشمع طراز خواهم داد
2 پس ازین من بدست عشق و هوس مالش حرص و از خواهم داد
3 چشم و دل را چو شمع و اتش و آب مایه و برگ و ساز خواهم داد
4 مده ای عقل زحمتم بسیار که جواب تو باز خواهم داد
1 باز ما را رخ زیبای تو در کار آورد با زمان بند کمند تو گرفتار آورد
2 هوسم بود که چون غنچه گریزم در خود بازم از پوست برون آن گل رخسار آورد
3 کرده بد روی بدیوار لامت دل من نقب زد فتنه و سر زین سوی دیوار آورد
4 آن غم عشق چو یکچند برفت از سر من دوش باز آمد و شادیّ بخروار آورد
1 ای روی تو آرزوی دلها شادیّ غمت به روی دلها
2 ای حلقۀ زلف تو همیشه آشفته ز گفتوگوی دلها
3 بشکسته به جویبار عشقت سنگین دل تو بوی دلها
4 در انگلههای زلف مشکینت فکند زمانه گوی دلها
1 از تو جز درد دل و خون جگر حاصل نیست چه کنم جان؟ چو جزین هیچ دگر حاصل نیست
2 بر نبندد ز میان تو کمر طرفی، از آنک در میان خود بجز از طرف کمر حاصل نیست
3 ذوق باشد دهنم را که کد یاد لبت ورچه ذوق شکر از نام شکر حاصل نیست
4 گفتی اندر مه و خورشید نگاهی می کن گر ز رخسار منت حظّ نظر حاصل نیست
1 باد بر خاک ترک تازی کرد با عروسان خفته بازی کرد
2 ابر از آب دیده وقت سحر جامۀ شاخ را نمازی کرد
3 غنچه را بر سماع بلبل مست وقت خوش گشت و خرقه بازی کرد
4 من چو نرگس ندیده ام هرگز خاک پایی که سرفرازی کرد
1 دوش با من نگار من آن کرد که بصد سال عذر نتوان کرد
2 زلف بر بند خود بدستم داد حلّ آن مشکلاتم آسان کرد
3 قصب از پیش ماه دور انداخت آفتابی ز صبح تابان کرد
4 بشکر خنده چون دهان بگشاد پسته را دل زرشک بریان کرد
1 شاید که دل ز عشق قیامت همی کند کش آرزوی آن قد و قامت همی کند
2 ابله کسی که روی ورا دید آشکار وانگه مرا به عشق ملامت همی کند
3 تا فتنه شد رخ تو نهان گشت عافیت انصاف زندگی بلامت همی کند
4 چو ندل به عشق او ندهم من؟ که روی او بر آفتاب حسن غرامت همی کند
1 ز رویت دسته گل می توان کرد ز زلفت شاخ سنبل می توان کرد
2 ز قدّ چفتۀ من در ره عشق بر آب دیده ام پل می توان کرد
3 ز نوک غمزۀ تو بی محابا سزا در دامن گل می توان کرد
4 ز اشک و چهره در عشقت همه سال بسیم و زر تجمّل می توان کرد