1 دلم نخست که دل بر وفای یار نهاد به بی قراری با خویشتن قرار نهاد
2 ز جان امید ببّرید و دل ز سر برداشت پس انگهی قدم اندر ره استوار نهاد
3 بگرد خویش چو پرگار می دود بر سر کنون که پای طلب در میان کا نهاد
4 هر آن ستم که ز دلدار دید در ره عشق گناه آن همه بر بخت و روزگار نهاد
1 اهل تو بازار گوهر بشکند زلف تو ناموس عنبر بشکند
2 درّ دندان تو خون صف برکشد شکّر اندر قلب لشکر بشکند
3 رنگ خون پیدا شود بر چهره ات چون صبا زلف ترا سربشکند
4 هر که در بندد دری در کوی صبر حلقة زلف تو آن در بکشد
1 یار با ما وفا نخواهد کرد با خودم آشنا نخواهد کرد
2 نکند رای من وگر کند او بخت من خودرها نخواهد کرد
3 خوبی و بد خویی چو همزادند او ز همشان جدا نخواهد کرد
4 حاجت ما بروی خرّم اوست حاجت ما روا نخواهد کرد
1 کی بود؟کی بود؟ که در آیم ز درت همچو زلف تو در افتم ببرت
2 تا که از بوسه بتاراج دهم شکر ننگت و تنگ شکرت
3 آه کز زلف تو آمیخت دلم بستۀ موی شدن چون کمرت
4 همه فتنه شده بر یکدیگر حلقۀ زلف یک اندر دگرت
1 سحرگهان که گریبان آفتاب کشند حریفکان صبوحی شراب ناب کشند
2 برون در بنشانند عقل و ایمانرا چو در سراچۀ خلوت بلب شراب کشند
3 کنند زحمت هستی ز راه مستی دور که جنس و ناجنس از یکدگر عذاب کشند
4 بدانکه تا بنشانند گرد راه وجود بپشت مردمک دیده مشک آب کشند
1 گر بر دل من رحم کند یارچه باشد؟ ور یاد کند از من غمخوار چه باشد؟
2 با قامتش از سرو خرامنده چه اید؟ با عارض او سوسن و گلنار چه باشد؟
3 زلفش بگرفتم بستم گفت: که بگذار با دزد در آویخته بگذار چه باشد؟
4 گفتم دل من دارد و می خواهم ازو باز گفتا اگر او دارد، گو دار، چه باشد؟
1 گل رخت بباغ در فکندست وز چهره نقاب بر فکندست
2 بر راه صبا ز شکل غنچه صد صرّۀ پر ز زر فکندست
3 اسباب نشاط و عیش عالم نوروز بیکدگر فکندست
4 شد تشنه بخون لاله سوسن زین روی زبان بدر فکندست
1 رخ و زلفت از شگرفی، صفت بهار دارد خنک آنکه سر و قدّی ، چو تو در کنار دارد
2 لب لعل دل فریبت ، ز گهر حدیث راند سر زلف مشک بارت، ز بنفشه بار دارد
3 رخ چون مهت ندانم، که چه عزم دارد آیا اثری همی نیاید، که سر شکار دارد
4 که کمند عنبرین را زد و سوی حلقه کردست؟ که خدنگهای مشکین، چو زبان مار دارد؟
1 دلم هر شب از عشق چندان بنالد که از آه او چرخ گردان بنالد
2 ندانم چه بیماریست این که جانم ننالد ز درد و ز درمان بنالد
3 برقص اندر آید دل از سینۀ من سحرگه که مرغی ز بستان بنالد
4 چو چنگ ارزنی یک سرانگشت در من ز من هر رگی برد گرسانی بنالد
1 رخت از ماه و لبت از شکرست آنت ازین وینت از آن خوبترست
2 بر رخت بوسه کجا شاید داد؟ که نظر نیز محل نظرست
3 نه میان نیست میان تو ز لطف وین عجبتر که میان کمرست
4 تا لبت را نرسد چشم بدان در زبانها همه نام شکرست