1 ماه رویا ز غمت یک دم نیست که چو زلف تو دلم در هم نیست
2 زلف و بالای تو تا هم پشتند پشت و بالای کسی بی خم نیست
3 غم تو می خورم و شادم از آنک هر کرا هست غم تو غم نیست
4 دست در دامن زلف تو که زد؟ که دل او چو رخت خرّم نیست
1 نگار دل سیاهم لاله رنگیست چو غنچه بسته طبعی، چشم تنگیست
2 چو بیماریست چشم نا توانش که بر دوشش ز غمزه نیم لنگیست
3 نگارا بس کن آخر زین جفاها که هر کس را که بینی نام و ننگیست
4 مرا دایم بوصل تو شتابیست وگر چه در تو زین معنی درنگیست
1 بیمار فراق تو بحالیست در دور تو عافیت محالیست
2 در عهد تو کس نشان ندادست کآسود کیست پا وصالیست
3 بر چهرۀ روزهای گیتی روز من تیره روز، خالیست
4 رخ چون که و دل ز عشق جو جو هر عاشقی از تو در جوالیست
1 ترا یک ذره خود پروای ما نیست بنیک و بد دلت را رای ما نیست
2 چه بد کردم که بر خاک در تو سگانرا هست جای و جای ما نیست
3 فراوان عاشقان درای ولیکن بدلسوزی یکی همتای ما نیست
4 چه سازم چارة وصلت چه دانم که این معنی بدست و پای ما نیست؟
1 از تو جز درد دل و خون جگر حاصل نیست چه کنم جان؟ چو جزین هیچ دگر حاصل نیست
2 بر نبندد ز میان تو کمر طرفی، از آنک در میان خود بجز از طرف کمر حاصل نیست
3 ذوق باشد دهنم را که کد یاد لبت ورچه ذوق شکر از نام شکر حاصل نیست
4 گفتی اندر مه و خورشید نگاهی می کن گر ز رخسار منت حظّ نظر حاصل نیست
1 چو روی خوب تو خورشید آسمان هم نیست بقّد و قامت تو سر و بوستان هم نیست
2 ببوی آنکه برنگ رخ تو گردد گل بسی تکلّفها کرد و آنچنان هم نیست
3 بجان ز لعل تو بوسی خریدم و دانم که گر نباشد سودی درین زیان هم نیست
4 دو دست من ز میانت چه طرف بر بندد ترا چوبا کمر آن نیز در میان هم نیست
1 دل من ار بغمت خوشتر از زبان تو نیست ز روی تنگی باری کم از دهان تو نیست
2 تنم چو موی شد از عشق و خرّمم آری که هیچ فرق میان من و میان تو نیست
3 بگیر یک ره و سخنم بخویشتن درکش که چفته قامتم آخر کم از کمان تو نیست
4 ببوسه یی دهنم خوش کن و بده کامم که هست سودرهی و در آن زیان تو نیست
1 خود ترا عادت دلداری نیست کار تو جز که دل آزاری نیست
2 چشم تو تا که چنین ریزد خون هیچ باکیش ز بیماری نیست
3 عشق و عاشق همه جایی هستند کار کس نیز بدین زاری نیست
4 رخت دل زیر و زبر کردم پاک ذرّه یی صبر بدیداری نیست
1 دوری از یار اختیاری نیست لیک ما را ز بخت یاری نیست
2 چه کنم؟ با ستیزه رویی بخت چاره الّا که سازگاری نیست
3 هم ز عشقت بپرس حال دلم گر بقول من استواری نیست
4 تا بگوید که بی توام شب و روز کار جز ناله ها و زاری نیست
1 در فراقت دل ازین سوخته تر نتوان داشت خویشتن را به ازین زیر و زبر نتوان داشت
2 سرخ روییّ خود از لعل تو می دارم چشم وین چنین چشم کز از خون جگر نتوان داشت
3 عاشقان را بکرشمه تو چنان ریزی خون که خود از لذّتش از زخم خبر نتوان داشت
4 از کنار تو چو طرفی نتاوان بر بستن در میان بسته مرا همچو کمر نتوان داشت