1 گر بر دل من رحم کند یارچه باشد؟ ور یاد کند از من غمخوار چه باشد؟
2 با قامتش از سرو خرامنده چه اید؟ با عارض او سوسن و گلنار چه باشد؟
3 زلفش بگرفتم بستم گفت: که بگذار با دزد در آویخته بگذار چه باشد؟
4 گفتم دل من دارد و می خواهم ازو باز گفتا اگر او دارد، گو دار، چه باشد؟
1 دلبرم سوی سفر خواهد شد کا رمن زیر و زبر خواهد شد
2 دل خون گشته ام اندر پی او از ره دیده بدر خواهد شد
3 حال من خود ز غمش نیک بدست وه کزین نیز بتر خواهد شد
4 عشق او کز همه کس پنهانست در همه شهر سمر خواهد شد
1 در عشق تو دل بجان همی کوشد عاجز شد و همچنان همی کوشد
2 در سنبل تا بهار می پیچد با نرگس دلستان همی کوشد
3 پیدا گوید که فارغم، وانگه با درد تو در نهان همی کوشد
4 با آن همه ناتوانی چشمت با خلق همه جهان همی کوشد
1 دلم هر شب از عشق چندان بنالد که از آه او چرخ گردان بنالد
2 ندانم چه بیماریست این که جانم ننالد ز درد و ز درمان بنالد
3 برقص اندر آید دل از سینۀ من سحرگه که مرغی ز بستان بنالد
4 چو چنگ ارزنی یک سرانگشت در من ز من هر رگی برد گرسانی بنالد
1 مژده ایدل که یار باز آمد ترک چابک سوار باز آمد
2 غمزۀ او نیم مست برفت با هزاران خمار باز آمد
3 بسته جانی هزار بر فتراک این زمان از شکار باز آمد
4 هر شماری که کردم از حسنش نه یکی، صد هزار باز آمد
1 سزد گر غنچه چون من دلخوش آمد که گل سوی چمن شاد و کش آمد
2 بمطرب می دهد بلبل سه ضربه که نقش عشرت از نرگس شش آمد
3 گل سوری ببستان بوتۀ زر پر از کاووس زرّین ز آتش آمد
4 هوا قوس قزح در بازو افکند که گلبن بر مثال ترکش آمد
1 باد صبا بین که چها می کند کس نکند آنچه صبا می کند
2 مست بگلزار رود بامداد عربده با شاخ و گیا میکند
3 طیرة طفلان چمن می دهد بازیکی بس بنوا می کند
4 زلف ریاحین و گریبان شاخ می کشد و باز رها می کند
1 درد دل از حد گذشت و یار نداند دل همه غم گشت و غمگسار نداند
2 شد ز ضعیفی تنم چنان که گر او را گیری صد بار در کنار نداند
3 جان دهمش پای مزد تا ببرد دل آری همه کس درین شمار نداند
4 ماه رخا! با لب تو جان رهی را هست حدیثی که راز دار نداند
1 آه کان قاعدۀ وصل چنان هم بنماند زان همه عیش و طرب نام و نشان هم بنماند
2 اشک من خود سپری بود و لیکن گه گاه مددی بود ز خون دل و آن هم بنماند
3 جان بسی کدم و در سینه همی پروردم غم عشق تو نهان، لیک نهان هم بنماند
4 گه گهم از تو بدی زخم زبانی بدروغ خود باقبال من آن زخم زبان هم بنماند
1 رخ خوبت به قمر می ماند ذوق لعلت به شکر می ماند
2 عقل با این همه دانایی خویش چون ترا بیند در می ماند
3 اندرین عهد همانا فتنه بسر کوی تو بر می ماند
4 چشم من بالب تو هر دو جهان خشک می بازد و تر می ماند