1 خبر گل بچمن می آرند مژده جان وی تن می آرند
2 نقش بندان ربیعی آبی با رخ کار چمن می آرند
3 نفس باد صبا پنداری کاروانی ز ختن می آرند
4 آبها هر نفس از باد صبا در رخ از ناز شکن می آرند
1 تا نگارم رای رفتن می زند عشقش آتش در دل من می زند
2 هجر او خون دل من می خورد وصل او می بیند و تن می زند
3 می خورم سیلیّ محکم از غمش ایمه، سیلی چه؟که گردن می زند
4 خطّ و رخسارش تو پنداری کسی غالیه در برگ سوسن می زند
1 سحرگهان که گریبان آفتاب کشند حریفکان صبوحی شراب ناب کشند
2 برون در بنشانند عقل و ایمانرا چو در سراچۀ خلوت بلب شراب کشند
3 کنند زحمت هستی ز راه مستی دور که جنس و ناجنس از یکدگر عذاب کشند
4 بدانکه تا بنشانند گرد راه وجود بپشت مردمک دیده مشک آب کشند
1 ای دل ترا گر آرزوی بیغمی کند آن کن تو نیز موسم گل کاد می کند
2 دانی که آدمی چه کند وقت نو بهار؟ می خوارگی و عاشقی و خرّمی کند
3 خیزد ببانگ بلبل و خسبد میان گل بامی نشست و خاست بصد مردمی کند
4 زانو نگیرد از سر زانوی چنگ باز با بانگ مرغ و نالۀ نی همدمی کند
1 شاید که دل ز عشق قیامت همی کند کش آرزوی آن قد و قامت همی کند
2 ابله کسی که روی ورا دید آشکار وانگه مرا به عشق ملامت همی کند
3 تا فتنه شد رخ تو نهان گشت عافیت انصاف زندگی بلامت همی کند
4 چو ندل به عشق او ندهم من؟ که روی او بر آفتاب حسن غرامت همی کند
1 یا رب! این بچّۀ ترکان چه ز ما می خواهند؟ که همیشه دل ما را ببلا می خواهند
2 زلف پر چین ز چه بر زیر کله می شکنند؟ گر نه مان بسته ترا ز چین قبا می خواهند
3 روز اسب و زره و تیغ و کمر می طلبند شب شراب و قدح وزیر و دوتا می خواهند
4 ده منی گرز چو از دست بمی اندازند یک منی ساغر در حال فرا می خواهند
1 روی از آن خوبتر تواند بود؟ هان بگوئید اگر تواند بود
2 آنچنان نازک و چنان شیرین لب نباشد، شکر تواند بود
3 تیر غمزه چو در کمان آرد نه همه دل سپر تواند بود
4 چشم مستش نه آن چنان خفتست کش ز حالم خبر تواند بود
1 از گلبن زمانه مرا بهره خار بود وزجانم روزگار نصیبم خمار بود
2 اکنون چه راحتست درین دور زندگی چون شد بهر زه آنچه ز عمر اختیار بود؟
3 از حادثات دهر و جفاهای روزگار خود هیچ بود آنچه مرا در شمار بود
4 بر بود هر چه مایۀ من بود روزگار وان مایه خود چو درنگری روزگار بود
1 هر شبی از سر شک من، دامن خاک تر شود شاد شوم اگر ترا ، از غم من خبر شود
2 بی تو تنم ز لاغری، گشت برای صفت که گر دست در آه من زند، تا بستاره برشود
3 هر سحری که آورد، باد نسیم زلف تو جان بکنار لب دود، دیده برهگذر شود
4 ز آتش دل مرا جگر، خون شد و باز این عجب کزدم سرد هر نفس ، خون دلم جگر شود
1 هرکه به روی لعل شیرین تو فرمان میدهد جان شیرین از بن سی و دو دندان میدهد
2 چشم بدمستت به زخم تیغ حاصل میکند هر قراری کان سر زلف پریشان میدهد
3 شحنهٔ بازار عشقت بیمحابا هر زمان گوشمال عالمی بر دست هجران میدهد
4 گفت عشقت خون تو من هم بریزم عاقبت راستی را وعدههای خوش فراوان میدهد