1 مخور ای دل غم بسیار مخور ور خوری جز غم دلدار مخور
2 نه غم یار عزیزست؟ آن نیز اگرت هست نگهدار مخور
3 یار تیمار تو چون می نخورد پس تو بی فایده تیمار مخور
4 خه! چنین خواهمتف، احسنت،ای یار غم من اندک و بسیار مخور
1 دمید صبح، چه خسبی چو بخت من برخیز؟ بساز چنگ و برآور خروش رستاخیز
2 ببوی باده بر آمیز نکهت گل را که شب بروز بر آمیخت صبح رنگ آمیز
3 مرا ز مستی دست قدح ستان بنماند بدت خویش قدح را بحلق من در ریز
4 بجام باده فرو برسرم وگر ترسی که غرقه گردم، زلفت بست دست آویز
1 ای ز روی تو آب بر آتش دل ریشم متاب بر آتش
2 ای زرشک خط تو چون خط تو جگر مشک ناب بر آتش
3 بجز از خال و چهرة تو زدود من ندیدم حباب بر آتش
4 بر رخت دل چرا نهم خیره؟ دل نباشد صواب بر آتش
1 زهی مالیده رویت لاله را گوش بما میزد زهی خطّ و بنا گوش
2 لب لعل تو هر دم عاشقانرا پر از گوهر کند چون چشمها گوش
3 شود شیرین دهان تلخ کوشم گرم باشد حدیثی از تو فاگوش
4 کشم در حلقۀ زلف تو هر دم گرفته عقل و صبر و هوش را گوش
1 مکن بر من ستم جانا از ین بیش بکارت می نیاید به بیندیش
2 لبت خون می چکاند از دل من نمک خون آورد پیوسته از ریش
3 مرا دل خود ز جور چرخ ریشست تو بیهوده نمک بر ریش مپریش
4 بخون زندگانی تشنه ام زانک که سیر آمد دلم از هستی خویش
1 گشت آشکاره راز دلم بر زبان اشک از چشم خلق ازآن بفتاد بسان اشک
2 افگنده پاره پاره دلم در دهان خلق زان پاره پاره مینهمش در دهان اشک
3 بردوختست چشم من از خواب تا کشید در تار سوزن مژه از ریسمان اشک
4 زانکه که گشت سینۀ من منزل غمت می نگسلد ز دان من کاروان اشک
1 گر من ز سوز عشق تو یک دم بر آوردم دود از نهاد گنبد اعظم بر آوردم
2 گفتم بنالم از غم عشق تو پیش وصل هجرت رها نکرد که خوددم برآورم
3 اشک سناره بر رخ گردون روان شود وقت سحر که آه دمادم برآورم
4 از درد دل کند جگر روزگار خون فریادها که نیم شب از غم برآورم
1 تا دل اندر مهر دلبر بسته ام در بروی خوشدلی در بسته ام
2 خوشدلم در عشق آن شیرین پسر زانکه دل در تنگ شکر بسته ام
3 گر چه هستم چون کمر در بند او طرفها بنگر کزو بر بسته ام
4 تا شدستم فتنه بر گلگون رخش عافیت را رخت بر خر بسته ام
1 زان شب که با تو دست در آغوش کرده ام یکباره ترک صبر و دل و هوش کرده ام
2 هرچ آن نه عشق تست ببازی گرفته ام هرچ آن نه یادتست فراموش کرده ام
3 در چشم من شدست یکی دانة گهر هر نکته یی که از دهنت گوش کرده ام
4 خالی شده دماغ من از مستی و خمار زان باده ها که از لب تو نوش کرده ام
1 من چو بچۀ مهر تو بشکستم وز دست غم تو بی وفا جستم
2 فارغ شدم و زبان بد گویان بر خود چو در وصال تو بستم
3 از آمدنت طمع چو ببریدم از محنت انتظار وارستم
4 گر دست بشستم از تو جایش بود کز دست تو خون بخون بسی شستم