1 آنکس که ترا رخصت میخواری داد صیقل پی آئینه هشیاری داد
2 تا باده ز کم حوصلگان رسوا شد از موج بمستان خط بیزاری داد
1 شد تنگ ز کم ظرفی ما مشرب جام مشکل که دگر سیر کند کوکب جام
2 آید بفقان ز دست بد مستی ما انگشت زند اگر کسی بر لب جام
1 با آنکه پیاله گیر این بزم منم ممتاز بلطف ساقی انجمنم
2 گیرد هر کس از کف ساقی جامی گردد چو پیاله آب اندر دهنم
1 شبها ز چراغ و شمع در نورسپور هر ذره زند لاف تجلی با طور
2 هر روز ز شوق این چراغان تا شب خورشید فتیله تابد از رشتهٔ نور
1 افسوس که جمعیت از احوالم رفت شیرازه اوراق مه و سالم رفت
2 من بلبل بینوایم از بی برگی هم گلشن رفت و هم پر و بالم رفت
1 زنهار مگو که بنده گمراهم هر جا که روم بکویت افتد راهم
2 عالم همه آستانه درگه تست هر جا باشم ساکن این درگاهم
1 ابر آب دگر بروی دنیا آورد باید بمیان سبزه مینا آورد
2 این حرف نه من ز پیش خود می گویم باران خبر از عالم بالا آورد
1 در بادیه گر دو گام بی آب شوی بیدرد چرا اینهمه بیتاب شوی
2 از آبله پای تو یکره خاری سیراب نشد چرا تو سیراب شوی
1 ایدل گر رفع احتیاجت هوس است بر خویش بگیر تنگ تا دست رس است
2 حاجب کمتر چو دستگه نیست فراخ خاریدن گوش را یک انگشت بس است
1 دل در غم آن سرکش جاهل چه کند بیحوصله با عقده مشکل چه کند
2 خواهد که ززلف نشنود ناله دل آواز بشب دور رود دل چه کند