1 صبر را از دهنت حوصله تنگ آمده است ناله ها را ز دلت تیر بسنگ آمده است
2 مژه ات آفت جان، ترک نگاهی خونریز بسته آن غمزه دو شمشیر و بجنگ آمده است
3 بدگمانی دلم ز آن صف مژگان داند گر با سلام شکستی ز فرنگ آمده است
4 چه قمارست که در کوی بتان می بازند هر که باز آمده در باخته رنگ آمده است
1 صبرم حریف دوری طاقت گداز نیست شام غمست این سر زلف دراز نیست
2 گر کوتهست دست امیدم عجب مدار در دعوی گزاف زبانم دراز نیست
3 برخاستن ندارد، افتادنم چو شمع از صد نشیب بخت مرا یک فراز نیست
4 در دیده ایکه آن برورو جلوه می کند یک قطره اشک نیست که آئینه ساز نیست
1 زان سینه چه راحت که ره زخم بدر نیست بادی نخورد بر دل اگر خانه دو در نیست
2 با این همه تنگی که نصیب دهن اوست داغم که چرا روزی ارباب هنر نیست
3 چشمت غم آن زلف سیه روز ندارد از ماتم همسایه درین خانه خبر نیست
4 از خضر مکش منت بیجا، بره عشق کز بحر ره قافله موج بدر نیست
1 گردون در آتش از حسد جوهر منست پرواز من بلندتر از اختر منست
2 شبنم ببال جذبه خورشید می برد کس را چه حد بستن بال و پر منست
3 پامال و خاکسار و زهر باد بیقرار نقش قدم براه وفا همسر منست
4 سهلش مبین که سکه مردان همین بود نقش حصیر فقر که بر پیکر منست
1 سردمهریهای دوران را تلافی از تبست سوزن خار ملامتها ز نیش عقربست
2 نه همین ما میگدازیم از غم بخت سیاه هرکجا روشندلی دیدیم شمع این شبست
3 ناله هرجا میرسد رنگ دگر بر میکند آتش غمخانه و باد چراغ کوکبست
4 بیدلان از یک نگاه گرم از جا میروند ظرفهای طاقت ما را مگر یک قالبست
1 یکرنگم و در کوی دو رنگیم وطن نیست سیلم که مدارا بکسی شیوه من نیست
2 افتادن دیوار کهن، نوشدن اوست جز مرگ کسی در پی آبادی من نیست
3 خوبان نپسندند حق صحبت دیرین نظاره فریبست مطاعی که کهن نیست
4 جام تهی و برگ خزان دیده نماید روزیکه ز رخسار تو آئینه چمن نیست
1 گر بقسمت قانعی بیش و کم دنیا یکیست تشنه چون یک جرعه خواهد کوزه و دریا یکیست
2 حرص گر دهقان نباشد کشت را شبنم بسست خوشه و خرمن به پیش چشم استغنا یکیست
3 کج نظر سود و زیان را امتیازی داده است هر چه را احول دو می بیند بر بینا یکیست
4 ناامیدی دستگاه عیش می سازد فراخ گر ببندی دیده کنج خانه و صحرا یکیست
1 بملک حسن که فیضی ز آشنائی نیست در آشنائی خورشید روشنائی نیست
2 هر آنچه رفت زدستم برون ز دل هم رفت میان دست و دلم چون صدف جدائی نیست
3 غبار خاطرم از شش جهت گرفته فرو چو اخگرم سرو پروای خودنمائی نیست
4 بکشوری که فتد عکس تیره روزی ما زآب و آینه امید روشنائی نیست
1 یک شهر سنگدل را یک سخت جان بسست جائی که صد خدنگ بود یک نشان بسست
2 زلفت هزار حلقه کمان را چه می کند گر صید دل مرا بود یک کمان بسست
3 دل زان تست بر سر جان گر سخن بود قسمت کنیم با تو مرا نیم جان بسست
4 گمراه آنکه پیرو ارباب عادتست خضر ره تو ماند ازین کاروان بسست
1 دل که چون نرگس مستت بشراب افتادست دفتر معرفت ماست در آب افتادست
2 ما زآغاز و زانجام جهان بیخبریم اول و آخر این کهنه کتاب افتادست
3 غمزه ات کار دلم ساخت بیک چشم زدن دامنی تا زدی آتش بکباب افتادست
4 شکر چشم تو کند محتسب شهر کزو هر کجا میکده ای هست خراب افتادست