1 دل ز ناوکهای بیداد تو پیکان را گرفت تشنهلب از ابر رحمت آب باران را گرفت
2 پردلی کاری نمیسازد ز استیلای عشق شیر بگریزد دمی کانش نیستان را گرفت
3 سهل باشد مملکتگیری بامداد سپاه نام من تنها تمام اقلیم ایران را گرفت
4 تا نگاه افکندهای تسخیر شهری کردهای همچو بوی گل که تا برخاست بستان را گرفت
1 جگر ز زخم تو معمور و دل ز غم شادست ز یمن جور تو اقلیم درد آبادست
2 اجل زهر غمم آسوده کرد و دانستم که شمع را اگر آسایشی است از با دست
3 بآن رسیده که رامم شود، رمش ندهی دمی بخواب شو ای بخت وقت امدادست
4 بهشت چون زبنی آدمست دلخوش دار که مانده از پدر این باغ و وقف اولادست
1 ابر را دیدیم چون ما چشم گریانی نداشت برق هم کم مایه بود از شعله سامانی نداشت
2 با مسیحا درد خود گفتیم پرسودی نکرد زانکه چون بیماری چشم تو درمانی نداشت
3 سینه ما هیچگه بی ناوک جوری نبود این مصیبت خانه کم دیدم که مهمانی نداشت
4 لذت رو بر قفا رفتن چه می داند که چیست هر که در دل حسرت برگشته مژگانی نداشت
1 دائم گله چرخ دلاورد زبان چیست گر ناوک خاری رسدت جرم کمان چیست
2 بیباکی آن غمزه خونریز از آن است کز تیر نپرسند که تقسیر کمان چیست
3 گر خاک نشینان فلک سیر نباشند بر چرخ پس این جاده کاهکشان چیست
4 از خویش جهان را زغم خویش نهان کن کاگه نشود لب که ترا ورد زبان چیست
1 علاج عاشق دلگیر سیر بستان نیست بچشم تنگدلان غنچه کم ز پیکان نیست
2 ز استخوان شهیدان اگر نخیزد دود دلیل راهروان کس درین بیابان نیست
3 زبهر تن زرهی نیست به زنقش حصیر برای سر سپری بهتر از گریبان نیست
4 حدیث تلخ از آن لب برون نمی آید که شور طوفان در طبع آب حیوان نیست
1 گر آه و ناله داری در ملک عشق بابست بدیمن شادمانی چون خانه حبابست
2 چشمت بخون عاشق گر تشنه است سهلست چیزیکه می توان خواست از دوستان شرابست
3 دشمن ز شغل خصمی آسودگی ندارد تا بخت دشمن ماست در آرزوی خوابست
4 چون در سرا نداری، سرمایه تعلق آنشب که آتش افتد، در خانه ماهتابست
1 ضعفم مدد ز قوت صهبا گرفته است دستم عصا ز گردن مینا گرفته است
2 کلک قضا مداد خط سرنوشت ما گوئی ز درد آتش سودا گرفته است
3 این نه صدف زگوهر آسودگی تهیست آهم خبر ز عالم بالا گرفته است
4 تخم نهال سرد شود دانه های اشک تا قامتش بچشم دلم جا گرفته است
1 دل از سر کوی تو اگر پای کشیده است باز آمدنش زودتر از رنگ پریده است
2 ناصح هذیان گوید و ما را تب عشق است مابسمل و او می طپد اینرا که شنیده است
3 حال دل صدپاره که در نامه نوشتم در یار اثر کرده که ناخوانده دریده است
4 در جیب تفکر سر خود کرده فراموش کس به ز جرس سر بگریبان نکشیده است
1 عارف که جا بجز سر کوی فنا نساخت جائیکه سیل راه ندارد سرا نساخت
2 افلاک را بفکر من انداخت وصل او کم بخت را سعادت بال هما نساخت
3 در ملک زندگی دل بیشور عشق نیست آری بدهر کس جرس بیصدا نساخت
4 زان کوی پا کشیدم و رفتم ز یاد او داروی ناگوار صبوری مرا نساخت
1 دختر رز از کنار میکشان یکسو گرفت پرده ای کز کار ما برداشت خود هر رو گرفت
2 بزم عشرت روشنائی از کجا پیدا کند کاتش می رفت و جانش دود تنباکو گرفت
3 سیر گلشن کردی و گل غنچه شد بار دگر بسکه از شرم جمالت دست پیش رو گرفت
4 در بهاران جا بدست گل نمی افتد بباغ بیشتر از سبزه می باید کنار جو گرفت