1 ای ز بالای تو طوطی در کنار آئینه را وز گل روی تو سامان بهار آئینه را
2 صبح را رشگ رخت افکنده است از چشم خویش دیگر از خورشید ننهد در کنار آئینه را
3 زلف دلبند تو چون حیران خود می بیندش بخشد از هر حلقه چشم سرمه دار آئینه را
4 در طریقت دل برنگ و بوی دادن ابلهیست کس نمی آراید از نقش و نگار آئینه را
1 چند از شرم تو باشد در نقاب رخ بپوشان تا برآید آفتاب
2 بر سر هر عضو من دردت نهاد نقطه داغی نشان انتخاب
3 تا در آب افتاده عکس عارضت می نیاسودست موج از اضطراب
4 بر بیاض دیده از خون جگر می نویسم خط بیزاری خواب
1 تا خانمان ما همه بر باد داده آب مانند اشک از نظر ما فتاده آب
2 چیزیکه متصل بود امروز، اشک ماست اجزای دهر را همه از هم گشاده آب
3 دیوار و در، فتاده چو مستان بهر طرف کردست در نهاد جهان کار باده آب
4 جز خانه حباب دگر منزلی نماند تا روی در خرابی عالم نهاده آب
1 باده در دور غمت بسکه نشاط افزا نیست پنبه را نیز سر همدمی میناست
2 می نمایند مه عید بانگشت، بهم سوی ابروی تو میل مژه ها بیجا نیست
3 هیچ ازین دیده خونابه گشادیم نشد چکنم گوهر مقصود درین دریا نیست
4 لب ز هم وانشود تا ز می اش پر نکنم شیشه سان غلغل نطقم بجز از صهبا نیست
1 کسیکه مانده به بند لباس زندانیست پریدن از قفس نام و ننگ عریانیست
2 به پختگی جنون کی بمن رسد مجنون همین بسست که من شهری او بیابانیست
3 زچشم گریان، بیقدر شد متاع جنون بهر دیار که بارندگیست ارزانیست
4 بهار آمده یارب چه رهن باده کنم مرا که جامه عیدی قبای عریانیست
1 از پیچ و تاب فکر تنم صد شکن گرفت آسان نمی توان سر زلف سخن گرفت
2 بر تشنگان عقیق لبت را حلال کرد خطت که آمد و سر چاه ذقن گرفت
3 بر عارض تو چهره شدن حد شمع نیست گریان ز بزم رفت و سر خویشتن گرفت
4 بر روی آب رخصت سجاده گستری اول نداشت موج، ز مژگان من گرفت
1 کی رفیقان ره خوف و رجارا دیده است شوق پابرجا و صبر بیوفا را دیده است
2 روز محشر بازگشت جان بتن از شوق تست ورنه مسکین عمر ما این تنگنا را دیده است
3 گر به ما داغ محبت گرم خون باشد رواست روز اول چشم چون واکرد ما را دیده است
4 چشم مستت را غم برگشته مژگان تو نیست همچو او صد عاشق رو بر قفا را دیده است
1 نوبهار آمد دگر دنیا خوش و دلها خوشست خانه در رهن شراب اولیست تا صحرا خوشست
2 در میان نیک و بد زین بیشتر هم فرق نیست گل بسرگرمی پسندی خار هم در پا خوشست
3 سربسر عمرش بتلخی هیچکس چون من نرفت روز بر پروانه گر بد بگذرد شبها خوشست
4 حسن مستغنی است اما عشق می گوید بلند خاطر خورشید از سرگرمی حربا خوشست
1 مرا ز زلف تو غیر از شکست و محنت نیست بنای خانه زنجیر بهر راحت نیست
2 برهنه پای نخواهیم ماند، آبله هست در آن دیار که کفشی بپای همت نیست
3 چنین که قافله آه می رود بشتاب بکشور اثرش فرصت اقامت نیست
4 صفا در آخر بزم شراب اگر نبود عجب مدار که ته شیشه بیکدورت نیست
1 نه همین سودای ابرویت مرا دیوانه ساخت برهمن از شوق او محراب در بتخانه ساخت
2 مستی چشم ترا نازم که در دوران او سبحه را زاهد بمی گل کرد و زان پیمانه ساخت
3 رخنه در آهن فتد از سایه مژگان تو یکنفس آئینه را هم می تواند شانه ساخت
4 دانه بسیار در کارست بهر صید خلق حق بدست زاهد از آن سبحه را صد دانه ساخت