1 فصل گل روی تو جوان ساخت جهان را حسن تو ازین باغ برون کرد خزان را
2 بر طاقت ما کار چنین تنگ مگیرید ای خوشکمران تنگ مبندید میان را
3 بر سبزه نوخیز خطت مینگرد زلف زآنسان که به حسرت نگرد پیر جوان را
4 مژگان تو خنجر به رخ ماه کشیده ابروت زده بر سر خورشید کمان را
1 دختر رز از کنار میکشان یکسو گرفت پرده ای کز کار ما برداشت خود هر رو گرفت
2 بزم عشرت روشنائی از کجا پیدا کند کاتش می رفت و جانش دود تنباکو گرفت
3 سیر گلشن کردی و گل غنچه شد بار دگر بسکه از شرم جمالت دست پیش رو گرفت
4 در بهاران جا بدست گل نمی افتد بباغ بیشتر از سبزه می باید کنار جو گرفت
1 بسکه ز دیده ریختم خون دل خراب را گریه گرفت در حنا پنجه آفتاب را
2 تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم بیشترست حرص می زند تنگ شراب را
3 بسکه زتیره روز من دهر گرفته تیرگی شب پره تنگ در بغل می کند آفتاب را
4 سوخته کشت آرزو بسکه زبرق هجر او سایه گر افکند بر او خشک کند سحاب را
1 ای ز بالای تو طوطی در کنار آئینه را وز گل روی تو سامان بهار آئینه را
2 صبح را رشگ رخت افکنده است از چشم خویش دیگر از خورشید ننهد در کنار آئینه را
3 زلف دلبند تو چون حیران خود می بیندش بخشد از هر حلقه چشم سرمه دار آئینه را
4 در طریقت دل برنگ و بوی دادن ابلهیست کس نمی آراید از نقش و نگار آئینه را
1 ابر را دیدیم چون ما چشم گریانی نداشت برق هم کم مایه بود از شعله سامانی نداشت
2 با مسیحا درد خود گفتیم پرسودی نکرد زانکه چون بیماری چشم تو درمانی نداشت
3 سینه ما هیچگه بی ناوک جوری نبود این مصیبت خانه کم دیدم که مهمانی نداشت
4 لذت رو بر قفا رفتن چه می داند که چیست هر که در دل حسرت برگشته مژگانی نداشت
1 عارف که جا بجز سر کوی فنا نساخت جائیکه سیل راه ندارد سرا نساخت
2 افلاک را بفکر من انداخت وصل او کم بخت را سعادت بال هما نساخت
3 در ملک زندگی دل بیشور عشق نیست آری بدهر کس جرس بیصدا نساخت
4 زان کوی پا کشیدم و رفتم ز یاد او داروی ناگوار صبوری مرا نساخت
1 ترک چشمت میکند آماجگه محراب را ما طمع داریم ازو دلجویی احباب را
2 با ستمکاران گیتی بد نمیگردد سپهر عید قربانست دایم خانه قصاب را
3 منزل نزدیکتر دارد خطر هم بیشتر میدهد دوری ساحل مژده نایاب را
4 عاقلان را با خم زنجیر زلفت همسریست یاد میگیرند ار دیوانهها آداب را
1 ضعفم مدد ز قوت صهبا گرفته است دستم عصا ز گردن مینا گرفته است
2 کلک قضا مداد خط سرنوشت ما گوئی ز درد آتش سودا گرفته است
3 این نه صدف زگوهر آسودگی تهیست آهم خبر ز عالم بالا گرفته است
4 تخم نهال سرد شود دانه های اشک تا قامتش بچشم دلم جا گرفته است
1 بغیر خانه زنجیر و دیده تر ما کدام خانه که ویران نگشت بر سر ما
2 بحیرتم که خبر چون بسنگ حادثه رفت که صلح کرد می مدعا بساغر ما
3 زگرمی تب ما تا شود طبیب آگه کفی سپند فشاند بروی بستر ما
4 بسینه صافی و روی گشاده چون ما نیست مگیر آینه گو خویش را برابر ما
1 هر کس بقبله ای کرد روی نیاز خود را هند و صنم پرستد، من سرو ناز خود را
2 نگذاشت آستانش در جبهه ام سجودی بی سجده می گذارم اکنون نماز خود را
3 در کنج نامرادی تا کی ز منع دشمن در زیر سر گذارم دست دراز خود را
4 از نقش پا بر شکم گرچه همی گذارد بر آستان جانان روی نیاز خود را