1 نیلگون شد فلک از تیرگی اختر ما گردد آئینه سیه تاب ز خاکستر ما
2 بیکسانیم، گذاری بسر ما که کند مگر از گریه گهی بگذرد آب از سر ما
3 ایدل انگار که چون تیغ به بند افتادیم بهتر آنست که ظاهر نشود جوهر ما
4 نه تذرویم نه طاوس چه در ما دیدست که پرد دیده دام از پی بال و پر ما
1 چشمت بفسون بسته غزالان ختن را آموخته طوطی ز نگاه تو سخن را
2 پیداست که احوال شهیدانش چه باشد جائیکه بشمشیر ببرند کفن را
3 معلوم شد از گریه ابرم که درین باغ جز باده بکف نیست هوادار چمن را
4 آب دم تیغت چو بخاطر گذرانم خمیازه کند باز لب زخم کهن را
1 بند از زنجیر نتوان کرد دل وارسته را می تواند زد بعالم پشت پای بسته را
2 تشنه یک آرزو از همت والا نه ایم خاک هم آبست دست از آبحیوان شسته را
3 تا توانی ناتوانان را بچشم کم مبین یاری یک رشته جمعیت دهد گلدسته را
4 رحمت حق را هر آن عارف که بشناسد درست داند اجری نیست چندان توبه بشکسته را
1 ز تیغش چاک شد دل چون نهان سازم غم او را گریبان پاره شد گل را، کجا پنهان کند بو را
2 سپهر دون در فیض آنچنان بسته است از عالم که سیلاب بهاری تر نمیسازد لب جو را
3 سخن در هر زبان بیزحمت تعلیم میگوید اگر طوطی ببیند یک ره آن چشم سخنگو را
4 به کنج گلخنم، نه بستری باشد، نه بالینی چو خاکستر باخگر میهنم پیوسته پهلو را
1 دلا بر چشم تر نه آستین را چه می پوئی عبث روی زمین را
2 ز محراب دو ابروی تو پیداست که با خود کرده روی کفر و دین را
3 ز موی پوست تخت فقر بافند ملایک رشته حبل المتین را
4 بغیر از عجب از تحسین ندیدم بدل کردم بنفرین آفرین را
1 بیتو از گلشن چه حاصل خاطر افسرده را خنده گل دردسر میآورد آزرده را
2 ساغری خواهم دم آخر مگر همراه او سوی تن باز آورم جان به لب آورده را
3 نه همین بیسوز عشقست، از هوس هم گرم نیست سینه تابوتست گویی زاهد دلمرده را
4 کاغذ غمنامه را کردم حنایی از سرشک تا به یاد او دهم چشم به خون پرورده را
1 عزت دیگر بود در دامن صحرا مرا می گذارد هر کجا خاریست سردرپا مرا
2 گر بمن خاشاک این دریا زند زخم پلنگ از کسی چیزی بدل نبود حساب آسا مرا
3 طره ات زین بیشتر بایست با من واشود تیره روزم دوست می دارد دل شبها مرا
4 گاه بادم می رباید، گاه آبم می برد هر کجا شوریده ای دیدم برد از جا مرا
1 هیچ دلسوزی نداند چاره کار مرا شمع بگریزد اگر بیند شب تار مرا
2 دست هر کس را بسان سبحه بوسیدم ولی هیچکس نگشود آخر عقده کار مرا
3 همچو نقش پا ندارد بام و در ویرانه ام روزگار از بس که کوته ساخت دیوار مرا
4 مانده در قید لباسم زانکه گاهی میفروش می ستاند در گرو این کهنه دستار مرا
1 نمیبیند سرم چون شمع شبها روی بالین را به چشم دیگران پیوسته بینم خواب شیرین را
2 کدورت بیشتر آن را که جوهر بیشتر باشد نمیگیرد غبار زنگ هرگز تیغ چوبین را
3 نیارد همنشین آنجا خلل در عیش تنهایی پرستش میتوان کردن ازین ره خانه زین را
4 به ناصِح طُرّه او را چرا بیهوده بنمایم که با این سرمه ربطی نیست چشم مصلحتبین را
1 تا پیش پای بیند دور از تو دیده ما نزدیک کرده ره را پشت خمیده ما
2 از سیل گریه ما آفت زبسکه دیده است ناید بروی ما باز رنگ پریده ما
3 زآسایشی که دارد رفته بخواب راحت در دامن قناعت پای کشیده ما
4 پیوند آشنائی از نیک و بد بریدیم نه گل نه خار گیرد دامان چیده ما