1 پیری رسید و موسم طبع جوان گذشت ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت
2 باریک بینیت چو ز پهلوی عینک است باید ز فکر دلبر لاغر میان گذشت
3 وضع زمانه قابل دیدن دو بار نیست رو پس نکرد هر که از این خاکدان گذشت
4 در راه عشق گریه متاع اثر نداشت صد بار از کنار من این کاروان گذشت
1 گردون در آتش از حسد جوهر منست پرواز من بلندتر از اختر منست
2 شبنم ببال جذبه خورشید می برد کس را چه حد بستن بال و پر منست
3 پامال و خاکسار و زهر باد بیقرار نقش قدم براه وفا همسر منست
4 سهلش مبین که سکه مردان همین بود نقش حصیر فقر که بر پیکر منست
1 بزخم تیر جفا مرهم عتاب چراست نمک بروی نمک بر دل کباب چراست
2 فلک به تشنه لبان قطره را شمرده دهد بعاشقان کرم اشک بیحساب چراست
3 تمام نسل بزرگان اگر نکو باشند ز بحر زاده تنک ظرفی حباب چراست
4 ز ذوق فقر و فنا بیخبر چه می داند که جغد معتکف خانه خراب چراست
1 تا یافتم رسایی دست کشیده را آورده ام بچنگ مراد رمیده را
2 عریان تنی خوشست ولی ذوق دیگرست جیب دریده دامن در خون کشیده را
3 کاری اگر ز صورت بیمعنی آمدی می بود دلبری خم زلف بریده را
4 خاری اگر بپای طلب ناخلیده ماند از سر مگیر راه بپایان رسیده را
1 بملک حسن که فیضی ز آشنائی نیست در آشنائی خورشید روشنائی نیست
2 هر آنچه رفت زدستم برون ز دل هم رفت میان دست و دلم چون صدف جدائی نیست
3 غبار خاطرم از شش جهت گرفته فرو چو اخگرم سرو پروای خودنمائی نیست
4 بکشوری که فتد عکس تیره روزی ما زآب و آینه امید روشنائی نیست
1 در صد زخم جفا زان مژه بر دل بازست غمزه زان ناوک کج سخت درست اندازست
2 هر که خودبین و خودآرا ز هنر بی خبرست همچو طاووس که پر زینت و کم پروازست
3 سر توحید ز زنجیر شود معلومست صد دهان نغمه سرا باشد و یک آوازست
4 دخل بیجا ندهد غیر خجالت اثری تیر کج باعث رسوائی تیراندازست
1 دائم گله چرخ دلاورد زبان چیست گر ناوک خاری رسدت جرم کمان چیست
2 بیباکی آن غمزه خونریز از آن است کز تیر نپرسند که تقسیر کمان چیست
3 گر خاک نشینان فلک سیر نباشند بر چرخ پس این جاده کاهکشان چیست
4 از خویش جهان را زغم خویش نهان کن کاگه نشود لب که ترا ورد زبان چیست
1 بیتو از گلشن چه حاصل خاطر افسرده را خنده گل دردسر میآورد آزرده را
2 ساغری خواهم دم آخر مگر همراه او سوی تن باز آورم جان به لب آورده را
3 نه همین بیسوز عشقست، از هوس هم گرم نیست سینه تابوتست گویی زاهد دلمرده را
4 کاغذ غمنامه را کردم حنایی از سرشک تا به یاد او دهم چشم به خون پرورده را
1 هیچ دلسوزی نداند چاره کار مرا شمع بگریزد اگر بیند شب تار مرا
2 دست هر کس را بسان سبحه بوسیدم ولی هیچکس نگشود آخر عقده کار مرا
3 همچو نقش پا ندارد بام و در ویرانه ام روزگار از بس که کوته ساخت دیوار مرا
4 مانده در قید لباسم زانکه گاهی میفروش می ستاند در گرو این کهنه دستار مرا
1 هرگز دلت نشان گذار وفا نداشت سنگی که ره فتاد بر او نقش پا نداشت
2 دل از هجوم درد تو شرمندگی کشید ویرانه حیف درخور سیلاب جا نداشت
3 شمعم ز باد دامن فانوس می کشد آن محنتی که در ره باد صبا نداشت
4 از هایهای گریه من تا دلش گرفت دیگر چو آب تیغ، سر شکم صدا نداشت