1 سر ببستان چو دهد جلوه یغمائی را اول از سرو کند جامه رعنائی را
2 پای سعیم شده از خار رهت پوشیده چاره زین به نتوان کرد تهی پائی را
3 زان شب و روز گریزم زمه و مهر، که کرد سایه هم تلخ بمن عشرت تنهائی را
4 ما زگیرائی مژگان تو پابرجائیم ورنه اول نگهت برده توانائی را
1 دنبال اشک افتاده ام جویم دل آزرده را از خون توان برداشت پی نخجیر پیکان خورده را
2 با این رخ افروخته هر جا خرامان بگذری از باد دامن می کنی روشن چراغ مرده را
3 گر ترک چشم رهزنت نشناخت قدر دل چه شد قیمت چه داند لشکری جنس بغارت برده را
4 تاری ز زلف آن صنم در گردن ایمان فکن ای شیخ تا پیدا کنی سررشته گم کرده را
1 اشک کواکب نگر چرخ غم اندود را گریه فراوان بود خانه پردود را
2 صبر گوارا کند هرچه ترا ناخوشست ساعتی از کف بنه آب گل آلود را
3 بی نمکیهای دهر کار بجائی رساند کاختر طالع کنم داغ نمکسود را
4 دور جمال تو شد، گوش بنظاره یافت مشکل اگر بشنود نغمه داود را
1 از آن تیغی که آبش شست جرم کشتگانش را ربودم دلنشین زخمی که میبوسم دهانش را
2 جنونم میبرد تنها به سیر آن بیابانی که نبود ایمنی از رهروان ریگ روانش را
3 چمن کی گلبنی آرد به آب و رنگ رخسارت اگر مالد به روی لاله، خون ارغوانش را
4 نمود آسان فراق نخل بالایش ندانست که این تیر از جدایی بشکند پشت کمانش را
1 به سان شانهات سرپنجه گردانم گریبان را به چنگ آرم مگر زین دست آن زلف پریشان را
2 نباشد نیک باطن در پی آرایش ظاهر به نقاش احتیاجی نیست دیوار گلستان را
3 مگو از گریه بیحاصلم کاری نمیآید به دامن رهنمایی میکند چاک گریبان را
4 به خاک آستانت جبهه ما دارد آن نسبت که ندهد رخصت آنجا نشستن نقش دربان را
1 بر سر خود می کند ویران سرای دیده را پختگی حاصل نشد اشک جهان گردیده را
2 کی توانی ترک ما کردن که با هم الفتیست طالع برگشته و مژگان برگردیده را
3 دستگاه ما کجا شایسته تاراج اوست غیرزانو نیست سامانی سر شوریده را
4 کوه محنت سخت می کاهد مرا ساقی بده باده تندی که بگدازد غم بالیده را
1 من آن صیدم که آزادی هوس باشد مرا از قفس گویم، نفس تا در قفس باشد مرا
2 از پی راه فنا سامان ندارم، ورنه من خویش را می سوزم اریکمشت خس باشد مرا
3 بر سراپای دلاویزت نمی پیچم چو زلف قانعم زان هر دو لب یک بوسه بس باشد مرا
4 بسکه محنت بر سر محنت نصیبم می شود بیم دام راه در کنج قفس باشد مرا
1 بغیر خانه زنجیر و دیده تر ما کدام خانه که ویران نگشت بر سر ما
2 بحیرتم که خبر چون بسنگ حادثه رفت که صلح کرد می مدعا بساغر ما
3 زگرمی تب ما تا شود طبیب آگه کفی سپند فشاند بروی بستر ما
4 بسینه صافی و روی گشاده چون ما نیست مگیر آینه گو خویش را برابر ما
1 به هر منزل فزون دیدم ز هجران زاری دل را خوشا حال جرس، فهمیده است آرام منزل را
2 ز شوق دوست زان سان چشم حسرت بر قفا دارم که رو هم گر به راه آرم نمیبینم مقابل را
3 چمن را غنچه نشکفته بسیار است، میترسم که در گلزار ایران هم نبینم شادمان دل را
4 اسیر هندم و زین رفتن بیجا پشیمانم کجا خواهد رساندن پرفشانی مرغ بسمل را
1 گل درین گلشن کجا دارد سر پروای ما خار هم از سرکشی کی می رود در پای ما
2 گر بمستی آرزوی ابر و باران می کنم سنگ می بارد زابر پنبه بر مینای ما
3 در شکست ما فراقت هیچ تقصیری نکرد پرشکن مانند مکتوبست سرتاپای ما
4 دیده بینائی بهای خاک راهت چون دهد آب دریا دیده کم قیمت بود کالای ما