نمک ز گریه و تأثیر از فغان رفته از کلیم غزل 537
1. نمک ز گریه و تأثیر از فغان رفته
دعا اثر نکند گر بآسمان رفته
1. نمک ز گریه و تأثیر از فغان رفته
دعا اثر نکند گر بآسمان رفته
1. ننشستن نقش امید، از نقش بد بسیار به
آئینه را عریان تنی، از جامه زنگار به
1. عصا و رعشهای در دست از پیری به ما مانده
ز دستانداز ضعف این است اگر چیزی به پا مانده
1. قربان آن بناگوش، وان برق گوشواره
با هم چه خوش نمایند آن صبح و این ستاره
1. تا کی خورم غم دل با نیم جان خسته
دست شکسته بندم بر گردن شکسته
1. غرور حسنش از بس با اسیران سرگران کرده
زره برگشته تیرش استخوانم گر نشان کرده
1. ایدل بسنگلاخ هوسها قدم منه
از کنج یأس روی بباغ ارم منه
1. علاقه ام ز تو نگسسته وز حیات بریده
تو پا مکش ز سرم گر طبیب دست کشیده
1. هوای سیر گلشن مانده است و بال و پر رفته
هوسها کاش می رفتند با عمر بسر رفته
1. دل از غم بیش و کم تقدیر گذشته
وز نیک و بد عالم دلگیر گذشته
1. ز آتش پنهان عشق، هر که شد افروخته
دود نخیزد ازو چون نفس سوخته
1. کی صاحب همت ز جهان کام گرفته
عار آیدش، ار عبرت ایام گرفته