دلا ز صیقل محنت جلا نمی گیری از کلیم غزل 560
1. دلا ز صیقل محنت جلا نمی گیری
ز موج اشک پیاپی صفا نمی گیری
...
1. دلا ز صیقل محنت جلا نمی گیری
ز موج اشک پیاپی صفا نمی گیری
...
1. دلگشائی نبود آنچه ز صحرا یابی
این متاعیست که در گوشه تنها یابی
...
1. ایدل ز خانه تن فکر سفر نداری
پروانه ای ندانم، بهر چه پر نداری
...
1. چه نیکو گفت با گردنکشی سر در گریبانی
که ما را نیز در میدان دلتنگیست جولانی
...
1. نزد این خلق از رواج باطل حق دشمنی
حرف حق گو، چون اناالحق گوی باشد کشتنی
...
1. براه او چه در بازیم، نه دینی نه دنیائی
دلی داریم و اندوهی، سری داریم و سودائی
...
1. بصحرای هوس تا کی دلا سر در هوا گردی
نمی بینی رهی ترسم که گم گردی چو وا گردی
...
1. یکسر مو نیست در زلف تو بیتاب و خمی
هر خم از جمعیت دلها سواد اعظمی
...
1. چنان دل کند، می باید ازین تنگ آشیان باشی
که خود را در قفس دانی اگر در گلستان باشی
...
1. زتیغ تو بر دل در آشنائی
گشادیم شاید ازین در در آئی
...
1. نیست بیفایده این بیخودی و مدهوشی
عقل را پخته کنم از سفر بیهوشی
...
1. صد رنگ ناله دارد بیمار زندگانی
اینست عندلیب گلزار زندگانی
...