جنون تا بداد اسیران رسیده از کلیم غزل 549
1. جنون تا بداد اسیران رسیده
ز داغش چه سرها بسامان رسیده
...
1. جنون تا بداد اسیران رسیده
ز داغش چه سرها بسامان رسیده
...
1. اشکم ز دل چو شعله فروزان برآمده
طوفانم از تنور بدینسان برآمده
...
1. آمد آن هوش ربای دل کار افتاده
زلف آشفته بپایش چو نگار افتاده
...
1. بر نازک میانت شیشه ساعت کمر بسته
ز شرم آن سرین آئینه دکان هنر بسته
...
1. دوران ز عاریتها دندان ز ما گرفته
نوبت رسد بنانم چون آسیا گرفته
...
1. نبرد از دل غمی نظاره گلهای بستانی
ز لاله داغ دل افزود و از سنبل پریشانی
...
1. تو ز روی مهربانی بمیان مگر در آئی
که کنند صلح با هم شب ما و روشنائی
...
1. ز بزمی برنمی خیزد سرود نغمه پردازی
همین از خانه تنگ جرس می آید آوازی
...
1. فقر وارستگی است از غم هر نیک و بدی
نه که سر بار شود فکر کلاه نمدی
...
1. هردم از خویشتن آهنگ رمیدن داری
نه همین ز اهل وفا میل بریدن داری
...
1. رواج جهل مرکب رسیده است بجائی
که کرده هر مگسی خویشرا خیال همائی
...