بسینه ناوک غم تا بکی روان کردن از کلیم غزل 513
1. بسینه ناوک غم تا بکی روان کردن
چه ذوق رو دهد از آینه نشان کردن
...
1. بسینه ناوک غم تا بکی روان کردن
چه ذوق رو دهد از آینه نشان کردن
...
1. شب عیدست می باید در میخانه وا کردن
بمی خشکی زهد روزه داران را دوا کردن
...
1. نگسست عهد صحبت، می از هوای باران
آری همیشه باشد برق آشنای باران
...
1. باز میخارد کفم خواهم دگر بر سر زدن
این بود از ما بدام عشق بال و پر زدن
...
1. کمر از تار جان باید بران نازک میان
کی از هر رشته ای آن دسته گل می توان بستن
...
1. اگر مرد رهی نعلین خار سعی در پا کن
قدم از سر کن و سودای منزل را ز سر واکن
...
1. بیغما برد دین و دل که دست انداز نازست این
نهادم سر بکف منهم که تسلیم نیازست این
...
1. تا چند همچو سوفار خندان بخون نشستن
دلتنگ و روگشاده خود را بکار بستن
...
1. برتر از خورشید شد کار سخن
شب ندارد روز بازار سخن
...
1. به عالم از سر کلک وزارت درفشانی کن
بر اوج قدر دائم کار فیض آسمانی کن
...
1. شکارگاه معانی است کنج خلوت من
زه کمان شکارم کمند وحدت من
...
1. حسن اگر اینست ناصح همچو ما خواهد شدن
چوب تر آخر بآتش آشنا خواهد شدن
...