همین نه در سفر آشفته تر ز سیلابم از کلیم غزل 501
1. همین نه در سفر آشفته تر ز سیلابم
که در وطن همه سر گشته تر ز گردابم
1. همین نه در سفر آشفته تر ز سیلابم
که در وطن همه سر گشته تر ز گردابم
1. روز و شب از بس که محو آن میان گردیدهام
موی میترسم برآید عاقبت از دیدهام
1. می رویم از خود بیا در انجمن تنها نشین
ذوق تنهایی اگر داری بیا با ما نشین
1. هیچکاری برنمی آید ز دست تنگ من
ورنه جنگی نیست دامان ترا با چنگ من
1. سفر نیکوست اما نه زکوی دلستان رفتن
بسان شمع هم در بزم باید از میان رفتن
1. کار دوران چیست جمعیت پریشان ساختن
سیل مجبورست در معموره ویران ساختن
1. پیشی ار خواهی بهر پس مانده همراهی گزین
سربلندی بایدت دیوار کوتاهی گزین
1. هر دم مشو سوار به عزم شکار من
آتش مزن بخانه زین شهسوار من
1. نه همین می رمد آن نوگل خندان از من
می کشد خار درین بادیه دامان از من
1. مگو ناصح که بتوان از رخ جانان نظر بستن
بسی مشکل بود بر روی صاحبخانه در بستن
1. ای صبا این دل صد چاک بجانان برسان
شانه تحفه بآن زلف پریشان برسان
1. دلا بار وجود از خویش افکن
درین ره کاری آخر پیش افکن