غم مسکن و فکر مأوا ندارم از کلیم غزل 465
1. غم مسکن و فکر مأوا ندارم
عجب نیست گر در دلی جا ندارم
...
1. غم مسکن و فکر مأوا ندارم
عجب نیست گر در دلی جا ندارم
...
1. پی بخلوتگه قرب از بسکه شبها برده ایم
صبح چون سر زد بسامان شمع، ما دلمرده ایم
...
1. باز عید آمد بغل گیری مینا میکنم
از کجا یاری چو او خون گرم پیدا میکنم
...
1. ز سوز عشق چه هنگامه فغان بندیم
چو شمع کشته ازین ماجرا زبان بندیم
...
1. جنت از رضوان، که من زان روضه خرم نیستم
سیر چشمم در پی میراث آدم نیستم
...
1. نه بیدادست گر چاک گریبان را رفو کردم
حصاری شد مرا تا سر به جیب خود فرو کردم
...
1. روز و شب از بس که محو آن میان گردیدهام
موی میترسم برآید عاقبت از دیدهام
...
1. همچو عینک سر نگردد راست از پشت غمم
همچنان حرص نظربازی فزاید هر دمم
...
1. خوش آن غیرت که بیخود جانب دلدار میرفتم
دمی کز خویش میرفتم به کوی یار میرفتم
...
1. از در محرومی استمداد همت کرده ایم
آرزوها را تمام از سینه رخصت کرده ایم
...
1. باین دماغ که از سایه اجتناب کنیم
بر آن سریم که تسخیر آفتاب کنیم
...
1. جان کاهدم چو حق سخن را ادا کنم
گر نقد جان دهند سخن را بها کنم
...