همتی کو که دلان از عیش جهان بردارم از کلیم غزل 453
1. همتی کو که دلان از عیش جهان بردارم
گل به بلبل دهم و برگ خزان بردارم
...
1. همتی کو که دلان از عیش جهان بردارم
گل به بلبل دهم و برگ خزان بردارم
...
1. چون دف تر ناله از بیداد کمتر میکنم
میکشم جور و تغافل در برابر میکنم
...
1. همه پاکان بحر و بر دیدم
چه تری ها زخشک وتر دیدم
...
1. بدام عشق تو بیدانه مبتلا شده ام
پرم مبند چو دل بسته مبتلا شده ام
...
1. بار ناموسی نداریم از پی دل می رویم
از تهی پائی چه بی اندیشه در گل می رویم
...
1. دل را از آن دو طره پرفن گرفته ام
از هند زلف رخصت رفتن گرفته ام
...
1. در دستگاه محتشمان پا نمی خوریم
خون می خوریم و آب زدریا نمی خوریم
...
1. از دست دهر محنت بسیار می کشم
آئینه وار هر نفس آزار می کشم
...
1. بر رگ دل گاه ناخن گاه نشتر می زنم
هر زمان بر ساز غم مضراب دیگر می زنم
...
1. بر شکال دولت آبادست و ما بیبادهایم
دامن دولت که ساقی باشد از کف دادهایم
...
1. بروی ساغر می ماه عید را دیدم
همین بسست درین عید دید و وا دیدم
...
1. کو همتی که از همه قطع نظر کنیم
وز سر گذشته چاره هر دردسر کنیم
...