دورم از فتنه که در سایه مژگان توام از کلیم غزل 418
1. دورم از فتنه که در سایه مژگان توام
خاطرم از همه جمعست پریشان توام
...
1. دورم از فتنه که در سایه مژگان توام
خاطرم از همه جمعست پریشان توام
...
1. ز سعی بخت مرادی روا نمی خواهم
وسیله گر همه باشد دعا نمی خواهم
...
1. نمیرم تا براهت برنمی آید تمنایم
نماید تا قدم بیرون نیاید خارت از پایم
...
1. ز ناتوانی خود اینقدر خبر دارم
که از رخش نتوانم که دیده بردارم
...
1. هر آه حسرتی که به تنها کشیده ام
در بر بیاد آن قد رعنا کشیده ام
...
1. اشک غمازست خون در گریه داخل کردهام
عکس تا ظاهر نگردد آب را گل کردهام
...
1. تا من از صیقل می آینه روشن کردم
شیشه را شمع ره شیخ و برهمن کردم
...
1. چون در مصاف حادثه آه از جگر کشم
تیغم نمی برد بچه امید بر کشم
...
1. خواهم ز بس پرده تقوی بدر افتم
چندی بزبان همه کس چون خبر افتم
...
1. با فکر او چو سر بگریبان فرو کنم
تشریح زلف خم بخمش موبمو کنم
...
1. به دور خویش ز مینا حصار میخواهم
در آن میانه ترا در کنار میخواهم
...
1. بسکه سودای سر کوی تو پیچد در سرم
در هوایت خانه دشمن بود چون مجمرم
...