می کنی ای شیخ یاد از رخنه های دین از کلیم غزل 406
1. می کنی ای شیخ یاد از رخنه های دین خویش
افکنی بر شانه هرگه دیده خود بین خویش
...
1. می کنی ای شیخ یاد از رخنه های دین خویش
افکنی بر شانه هرگه دیده خود بین خویش
...
1. نبود عجب که باشد سرگشته صدهزارش
آنشاخ گل که گردد برگرد سر بهارش
...
1. دلا ز رنگ تلون کشیده دامن باش
نمی توانی اگر موم بود آهن باش
...
1. بروی مرهم مرهم نهیم بر دل ریش
که زخم بر سر زخمست و نیش بر سر نیش
...
1. در مصاف عافیت لرزان تر از سیماب باش
تیغ موج خون چو بینی پنجه قصاب باش
...
1. بخانه چند نشینی سری ببستان کش
چو چشم خویش دمی باده در گلستان کش
...
1. اگر چه هست مرا بیتو داغ بر سر داغ
زنم ز ناخن هر لحظه حلقه بر در داغ
...
1. آهم اثر نیافت ز فریاد بیوقوف
شاگرد را چه بهره ز استاد بیوقوف
...
1. خم زلفی است دگر دام گرفتاری دل
که درو موی نگنجیده ز بسیاری دل
...
1. امانم داد هجر بیمدارا تا ترا دیدم
ترا دیدم، چرا گویم که از هجران چهها دیدم
...
1. بوی کین هرگز کسی نشنیده از آب و گلم
گر به خس آتش فتد از مهر میسوزد دلم
...
1. جذبهای خواهم که از خود نیز روگردان شوم
هرکجا آیینهای پیدا شود پنهان شوم
...