بعهد جور تو دل ترک آه و افغان کرد از کلیم غزل 382
1. بعهد جور تو دل ترک آه و افغان کرد
بجرم بی اثری ناله را بزندان کرد
...
1. بعهد جور تو دل ترک آه و افغان کرد
بجرم بی اثری ناله را بزندان کرد
...
1. خوش آنزمان که عتاب بهانه ساز نبود
زبان تیغ جفا اینقدر دراز نبود
...
1. کشش اوست که ما را بسر کار برد
بلبل از نکهت گل راه بگلزار برد
...
1. دوران زکار بسته اگر عقده وا کند
دست شکسته را ببریدن دوا کند
...
1. مرد حقبین که بلا را ز خدا میبیند
تیغ را بر سر خود بال هما میبیند
...
1. اقلیم دل به زور مسخر نمیشود
این فتح بیشکست میسر نمیشود
...
1. ز شیرین جانها بس که تیغت شهدپرور شد
لب تیغت به هم چسبید و من شادم که بهتر شد
...
1. ز تازه شاخ گلی خانه ام گلستان بود
گل بهار امیدم بجیب و دامان بود
...
1. صاحب همت که دست از کار دنیا میکشد
کی دگر زان دست خار یأس از پا میکشد
...
1. سر سودازدگان جنگ به افسر دارد
سپر داغ از آنست که بر سر دارد
...
1. گر کرم در طبع نبود بادهاش پیدا کند
شیشه می ترک سر از همت صهبا کند
...
1. تا تیغ او به داد اسیران نمیرسد
یک سر به کوی عشق به سامان نمیرسد
...