آنقدر بر دل نشست از دوست و ز دشمن از کلیم غزل 394
1. آنقدر بر دل نشست از دوست و ز دشمن غبار
کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار
...
1. آنقدر بر دل نشست از دوست و ز دشمن غبار
کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار
...
1. چه شد گاه از زبان خامه نام این پریشان بر
بر آر از پستی گمنامی و بر صدر عنوان بر
...
1. نگویمت که دل از حاصل جهان بردار
بهر چه دسترست نیست دل از آن بردار
...
1. تا یافت عزت از تو مکان گوالیار
سوگند خورده چرخ بجان گوالیار
...
1. چشم جادوی تو در دلجویی اهل نیاز
هیچ کوتاهی ندارد عمر مژگانش دراز
...
1. نهال عشق که برگش غمست و بار افسوس
اگر ز گریه نشد سبز صد هزار افسوس
...
1. چون اشک پریشان سفری را چه کند کس
سرمایه هر شور و شری را چه کند کس
...
1. دیده را کردی سفید از انتظار ما مپرس
صبح ما را دیدی از شبهای تار ما مپرس
...
1. دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سرخویش
آنچه پروانه ندیدست زبال و پر خویش
...
1. اگرچه از مژه روبم غبار رهگذرش
بچشم من نرسد توتیای خاک درش
...
1. که دل بر جا تواند داشت پیش چشم شهلایش
کشد ز آیینه بیرون عکس را مژگان گیرایش
...
1. نهد مرهم به زخم شانه جعد زلف غمخوارش
برد زنگ از دل آیینه آب و رنگ رخسارش
...