دوش آمد و به روز سیاهم از جویای تبریزی غزل 371
1. دوش آمد و به روز سیاهم نشاند و رفت
با من نبود جز دلی آنهم ستاند و رفت
1. دوش آمد و به روز سیاهم نشاند و رفت
با من نبود جز دلی آنهم ستاند و رفت
1. شمع گل بر کردهٔ نور چراغ حسن اوست
لاله با این جوش آب و رنگ داغ حسن اوست
1. آن نور که هر ذره ازو در لمعان است
در پردهٔ پیدایی او گشته نهان است
1. تا لبم همزبان خاموشی است
سخنم ترجمان خاموشی است
1. بدکاره رحمت از چه سبب چشمداشت داشت
دهقان امید حاصل هر چیز کاشت داشت
1. گرداب بحر عشق مرا آشیانه ای است
هر موج پیش همت مردان کرانه ای است
1. ای خوش آنکس کو گلی از گلشن دل چید و رفت
جلوهٔ روی تو چون آیینه در خور دید و رفت
1. آنکه نتوان گشت قربانش پری روی من است
وانکه بر گردش توان گردید بدخوی من است
1. از شعاع روی او آفتاب درتاب است
پیش مهر رخسارش ماه کرم شب تاب است
1. آنکه کوه درد را بر آه بی بنیاد بست
از نفس مشت غبار جسم را برباد بست
1. همچو گلبن غرق خون شد سرو آهم بیرخت
چون رگ بسمل تپد تار نگاهم بیرخت
1. نونهال من بسی از شاخ گل رعناتر است
سرو من بسیار از شمشاد خوش بالاتر است