1 فکر جمعیت مرا خاطر پریشان می کند بی سرو سامان احوالم به سامان می کند
2 از خدنگ آن کمان ابرو سراپای مرا لالهٔ پیکانی زخمم گلستان می کند
3 تا توانی بر حصیر کهنه ای آرام گیر نفس را در خود کشی شیر این نیستان می کند
4 گو سر خودگیر خواب راحت امشب از برم دیده ام را حسن پرشوری نمکدان می کند
1 چنان از اضطرابم خوش دل آن خودکام می گردد که از گردیدن حالم به بزمش جام می گردد
2 نصیبی بهر سروستان جنت تا به دست آرد رعونت روز و شب برگرد آن اندام می گردد
3 گهی لب را تکلم آشنا گردان سرت گردم خموشی چون شود از حد فزون ابرام می گردد
4 ندارد راه قاصد در حریم خاص یکرنگی میان ما و جانان خود به خود پیغام می گردد
1 دل از ازل چو غنچه گریبان دریده بود با چاک پیرهن گل صبحم دمیده بود
2 می آید از طپیدنش آواز پای او در موج اضطراب دلم آرمیده بود
3 بر پای نخل قامت وحشت خوبان نثار کرد گلهای لخت دل که به دامان دیده بود
4 تا انتهای وادی وحشت رسیده است چشمت که از سیاهی مژگان رمیده بود
1 در دیاری که دلم عاشقی آموخته بود خوی دل آب و هوایش سوخته بود
2 پرتو شمع برون رفت چو دود از روزن بسکه از جوش حیا چهره ات افروخته بود
3 رفت چون موج به سیلاب رگ ابر بهار زآنچه امشب مژه از بحر دل اندوخته بود
4 تا دم از عشق زدم رازدرونم گل کرد گویی از تار نفس زخم دلم دوخته بود
1 از سیه مستی ندانم گل چه و گلشن کجاست کو گریبان و چه شد پیراهن و دامن کجاست
2 نقش ارژنگ است از رنگینی نقش خیال سادهٔ پرکار چون چشم سفید من کجاست
3 آفت ایوب دردم، تشنهٔ جام شفاست محنت یعقوب هجرم، بوی پیراهن کجاست
4 پشت بر دیوار هستی رو به مقصد رفته ام گشته ام هم بزم جان جویا ندانم تن کجاست
1 لقمهٔ بی تلخی و زرد و بالم آرزوست همچو گندم یک دهن نان حلالم آرزوست
2 تا برون آید عیار من زنقصان چون هلال تربیت در خدمت اهل کمالم آرزوست
3 نکته سنجی با زبان خامشی دل می برد قال قال مجلس ارباب حالم آرزوست
4 محفل آرای شبستان خیالش می شوم بی تکلف صحبت بی قیل و قالم آرزوست
1 آرام در مقام رضای خدا گرفت دست کسی که دامن آل عبا گرفت
2 باشد چو صبح هر نفسش مایهٔ حیات مهرت به دل هر آنکه زصدق و صفا گرفت
3 ترسم مباد سنگ شود شیشهٔ دلم از بس ز سردمهری آن بیوفا گرفت
4 در پرده شمیم گل از شرم شد نهان رنگت چو ا زخمار می از رخ هوا گرفت
1 لبت از خود شراب می طلبد دلم از خود کباب می طلبد
2 از می لاله گون لبی ترکن باغ حسن تو آب می طلبد
3 هر که از شوخی تو آگاه است از درنگت شتاب می طلبد
4 به رخش آنکه گرم می بیند زآن گل رو گلاب می طلبد
1 بی قراران ترا تا خلعت جان داده اند غنچه سان صد پیرهن چاک گریبان داده اند
2 تا ترا چون لاله و گل روی خندان داده اند بیدلانت را چو شبنم چشم گریان داده اند
3 در شب هجران زحال بی قرارانت مپرس از طپیدن کشتی دل را بطوفان داده اند
4 ناز را سرفتنهٔ چشم سیاهش کرده اند فتنه را سرداری آن خیل مژگان داده اند
1 بدکاره رحمت از چه سبب چشمداشت داشت دهقان امید حاصل هر چیز کاشت داشت
2 گفتم مگر زباده چو گل بشکفانمش می خورد و سرگرانی نازی که داشت داشت
3 روزش مدام عید و شبش قدر بوده است هر کس نه فکر شام و نه امید چاشت داشت
4 زین خاکدان کسی که بشد از دل سلیم نقدی که بهر توشه عقبی گذاشت داشت