1 ما را بود ز خون جگر لاله رنگ چشم بادا ترا ز باده بهار فرنگ چشم
2 مانند زخم دوخته نگشود بر رخم ترسیده بسکه زان بت مژگان خدنگ چشم
3 گردیده در غم تو به تاراج گریه رفت سویت ز چاک سینه گشایم چو زنگ چشم
4 در راه انتظار تو بدخو نشسته ام سر تا بپا ز شوق شدم چون پلنگ چشم
1 شعلهٔ حسن ز تو سینهٔ سوزان از من لب خندان ز تو و دیدهٔ گریان از من
2 سرکشی از تو و ناز از تو تغافل از تو عجز و زاری و دل و دین و سر و جان از من
3 چه ضرر می رسد از گریهٔ من ناصح را دل خونین ز من، اشک از من و دامان از من
4 نسبت ما و تو ای عشق چو مهر و سحر است از تو سرپنجهٔ زرین و گریبان از من
1 ضعف نگذاشت که یک ره جهد از جا آهم شد گره در دل خونین چو سویدا آهم
2 چون نسیمی که نهد سر به بیابان ز چمن بویی از حیرت دیدار بود با آهم
3 در سراغ تو ز بس گرم تکاپو شده ام نفس سوخته ای کرد هوا را آهم
4 داد کز هجر چو طاووس همه تن داغم آه کز درد چو زلف تو سراپا آهم
1 بوسی ز کنج لعل لبش انتخاب کن خود را به آن نگار مصاحب شراب کن
2 بسیار بسته است ز حسن صفا به خویش آیینه را به آتش رخسار آب کن
3 بشکن به چهره دستی می گوشهٔ نقاب خون جگر به جام مه و آفتاب کن
4 بی طاقتی بس است ترا بال و پر چو موج آسودگی مجوی دلا اضطراب کن
1 رفتی و بی تو باده کشیدن نسازدم چون غنچهٔ حباب شکفتن نسازدم
2 از اضطراب، عقدهٔ دل سخت تر شود ای وای چون کنم که طپیدن نسازدم
3 بوی بهار، بیش کند سوز عشق را در کوچه باغ زلف دویدن نسازدم
4 سرپنجهٔ مرا به گریان خصومت است چون دشت غیر شقهٔ دامن نسازدم
1 حباب آسا فتد از دیدهٔ تر قطره اشکم ز بس آهی نهان گردیده در هر قطره اشکم
2 گرفت از بس دلم از سردمهریهای او امشب بدامن بسته می ریزد چو گوهر قطرهٔ اشکم
3 به چشم خویش دیدم امتزاج آب و آتش را برون آورده تا از چاک دل سر قطرهٔ اشکم
4 از آن طبلی که خورد از دل طپیدن در شب هجران پرد از شاخ مژگان چون کبوتر قطرهٔ اشکم
1 از نسیم صبحگاهی کرده در بر پیرهن برنتابد یوسف بوی ترا هر پیرهن
2 بیکسی اهل جهان را پرده پوش عیبهاست در بر از گرد یتیمی کرده گوهر پیرهن
3 از لباس فقر کی نفعی شرارت پیشه راست گر زخاکستر بپوشد همچو اخگر پیرهن
4 از طراوت بسکه شادابی چو مینا باده را می دهد جسم ترا اندام خود هر پیرهن
1 افروخت تا ز باده عذار سمن برم حسنش می دو آتشه ریزد به ساغرم
2 چشمم ز فیض آتش دل گشت گریه خیز دریا به جوش آمده از تاب گوهرم
3 از دستبرد جرأت من غافل است خصم دندان فشرده بر دم خنجر چو جوهرم
4 بس عقدهٔ محال گشودم ز جستجو در موج خیز آب گهر تا شناورم
1 بسکه تلخی چشانده هجرانم مزه گردانده شیرهٔ جانم
2 ریخت دردت چو غنچهٔ لاله یک بغل داغ در گریبانم
1 بود آسودگی در اضطراب از چشم بیتابم چو نبض خسته دایم در طپش باشد رگ خوابم
2 مرا دل کندن از صهبا کم از جان کندنی نبود در اعضا ریشه دارد از رگ تلخی می نابم
3 ز مستی رتبهٔ جمشید باشد بینوایان را بود تختم بساط خاک تا در عالم آبم
4 ز جوش گریه در شبهای هجران چشم آن دارم که چون خاشاک بردارد زجای خویش سیلابم