1 بسکه نرم و صاف باشد سربسر اعضای او همچو کفش افتد برون رنگ حنا از پای او
2 شوخ بیباکی که دنبال دلم افتاده است فتنه چشم، آشوب زلفست و بلا و بالای او
3 اخگری دارد ز هر داغ دل آهم زیر پا نیست بیجا اینقدر از جای جستن های او
4 از سیهکاری شهی کاتش فروز ظلم شد حلقهٔ داغ است گویی وسعت دنیای او
1 خموشم ارچه به ظاهر ولی پر از سخنم ترنج جلد کتابست داغها به تنم
2 همین نه ز آتش دل استخوان چو موج گداخت حباب وار به تن آب گشت پیرهنم
3 خزان زنده دلان نیست خالی از جوشی گرم سفید بود مو بهار یاسمنم
4 غریب عالم بی اعتبار آب و گلم به هر کجا روم از خویشتن بود وطنم
1 بی جان بود قدح شب آدینه بر زمین مالد ز تشنگی بط می سینه بر زمین
2 پاشید گل زشرم صفای تو در چمن از برگ برگ خویش زد آیینه بر زمین
3 عشق از نخست داده مرا صاف بیخودی افتاده ام ز مستی دیرینه بر زمین
4 رطل هواگران زنم فیض گشته است امروز ابر چون نکشد سینه بر زمین
1 بی تو بیگانه چو عکس رخت از هوش خودم با تو چون جوهر آیینه فراموش خودم
2 مست کیفیت خود گشته ام از دولت عشق بیخود از نشئهٔ توحید و قدح نوش خودم
3 حاصل محو خیالی است پریشان مغزی جام حیرت نگهم بیخود سرجوش خودم
4 کنج عزلت بودم غنچه صفت سینهٔ تنگ هست دلبستگیی با لب خاموش خودم
1 تا نهاد آن آفتاب شعله خو پا در چمن همچو بوی گل ز هم پاشید دلها در چمن
2 تا کدامین لعل میگونش به رقص آورده است جلوهٔ طاووس دارد سرو مینا در چمن
1 ز خویشتن نفسی گر نهی قدم بیرون همان بود که بتی آری از حرم بیرون
2 ز جسم خاکی من خون دل تراوش کرد بلی سفال دهد تا پر است نم بیرون
3 به کار خود چو نپرداختی دمی ظالم عبث قدم زدی از عالم عدم بیرون
4 به سرنوشت، رضا ده! که کی بدل گردد هر آنچه روز نخست آمد از قلم بیرون
1 عشق در زنهار باشد از دل غم پیشه ام نی به ناخن می کند شیر ژیان را بیشه ام
2 من که از طفلی نمک پروردهٔ درد توام همچو سرو آه در دلهاست محکم ریشه ام
3 فکرم از یاد میان یار نازک گشته است برنتابد نشتر دخلی رگ اندیشه ام
4 عار دارد سعی فرهادیم از صورت کشی خوردهٔ جانست پنداری شرار تیشه ام
1 آشفته زلف را ز صبا میکنی، مکن! ما را اسیر دام بلا میکنی، مکن!
2 بر شیشه پاره پای هوس مینهی، منه قصد دل شکستهٔ ما میکنی، مکن!
3 نسبت مرا به اهل هوس میدهی، مده تهمت به دودمان وفا میکنی، مکن!
4 چون غنچه آرمیده دلم در کنار زخم آزردهاش به درد دوا میکنی، مکن!
1 نماید چون جرس در راه شوق شوخ بیباکم طپیدنهای دل از رخنه های سینهٔ چاکم
2 به اهل درد حاجت نیست زاد ره پس از مردن که از پهلوی نقد داغ، گنجی در ته خاکم
3 رگ ابری شود خونبار بر روی هوا پیدا به هر سو رو نهد مد نگه از چشم نمناکم
4 ز فیض کیف افیون، موشکافم در سخن جویا خدیو ملک معنایم چو باشد تخت تریاکم
1 نخست از پهلوی خود دید آفت ها دل تنگم شکست از موج خارا خورد این آیینه در سنگم
2 بیاد چشم مستی دارد از بس عشق دلتنگم بریزد خون صهبا از شکست شیشهٔ رنگم
3 مرا باید کشید آزار هر کس را رسد دردی محیط عالمست از وسعت مشرب دل تنگم
4 بزور معجز آخر رو بسویم کرد آن بدخو بتابد پنجهٔ خورشید عشق آتشین چنگم