1 غافلی کز جور خواهی شیشهٔ دلها شکست می رسد ظالم نخست از موج بر دریا شکست
2 خنده کمتر کن که می میرد دل از جوش نشاط می رسد اینجا ز موج بادهٔ مینا شکست
3 وادیی در خورد شورم نیست در راه طلب بر کمر کهسار گویی دامن صحرا شکست
4 زآب کوثر آورد بیرون سبوی خود درست هر دلی کامروز از اندیشهٔ فردا شکست
1 چو با تو کار دل ای ماهپاره افتاده است زچشم اشک بعینه ستاره افتاده است
2 زبان سرمهٔ دنباله دار می گوید سیاه مستی چشمش گذاره افتاده است
3 مرا ز دیدن صبح دوباره شد روشن که چرخ را نفسش در شماره افتاده است
4 زجوش موج طراوت ترا زلجهٔ حسن بهار عنبر خط بر کناره افتاده است
1 تا کام خواهش از می بی غش گرفته است برگ گلی است لعل تو کآتش گرفته است
2 شب تا سحر هوازدهٔ آرزوی تست گر غنچه را دماغ مشوش گرفته است
3 تا خواهشم به نعمت دیدار دست یافت صد بوسه زان دو لب به نمک چش گرفته است
4 تأثیر آه ماست که هر شام از شفق اطراف دامن فلک آتش گرفته است
1 به مردن کی جدا عاشق از آن بیباک میگردد غبار راه او باشد تنم چون خاک میگردد
2 چنان از بیم رسوایی به ضبط گریه مشغولم که از آهم هوا تا آسمان نمناک میگردد
3 به صد رنگینی دل در شکنج طرهٔ مشکین ترا سرهای پرخون زینت فتراک میگردد
4 دل غمناک گردد در چمن هر غنچه از رشکت زلبخند تو برگ گل گریبان چاک میگردد
1 آنچه با دل چشم آن ترک ستمگر می کند نامسلمانم اگر کافر به کافر می کند
2 با هوای نفس کی آرام دل حاصل شود اضطراب بحر را صرصر فزونتر می کند
3 گشته ام هم بزم بی باکی که از شوخی مدام عاشقان را خون به دل چون می بساغر می کند
4 در کمین صید مطلب تا به کی خواهد نشست دام ازین راه است دایم خاک بر سر می کند
1 در کنار خویش هر کس آن برو دوش آورد آفتابی را چو ماه نو در آغوش آورد
2 جیب صبح از رشک بر باد دریدن می رود گر صبا بویی از آن نسرین بناگوش آورد
3 کافرم گر هیچ هندو با مسلمان کرده است بر سر دل آنچه آن چشم قدح نوش آورد
4 چون کلاه ناز بر سر کج نهد خورشید من آسمان را از مه نو حلقه در گوش آورد
1 مهر را آن حسن سرکش گرم بیتابی کند خون به دل یاقوت را آن لعل عنابی کند
2 آنقدر بر خویش می پیچم به یاد طره ای کز دلم تا دیده صد جا اشک گردابی کند
3 تا بگیرد ارتفاع کوکب حسن ترا مهر پیر چرخ را در کف سطرلابی کند
4 چشم آن دارم ز درد او که مانند حباب خانهٔ تن را زجوش گریه سیلابی کند
1 شوخ بیدادگری همچو تو در عالم نیست پریی مثل تو در نوع بنی آدم نیست
2 آب و رنگ چمن حسن فزاید زحیا بر گل رو عرق شرم کم از شبنم نیست
3 قانعی را که سرش بر خط تسلیم و رضاست شادیی در دلش از بیش و غمی از کم نیست
4 در فراق تو مدام آرزوی مرگ کنم زانکه شق شب هجر تو ازین اسلم نیست
1 شد دعای ناتوانان تا اجابت گاه راست با کمان قامت خم رفت تیر آه راست
2 کی برند از مسلک حق فیض ارباب نفاق مار کج کج می رود هر چند باشد راه راست
3 نور روی آفتاب من کم از خورشید نیست کی توان دیدن سوی آن رشک مهر و ماه راست
4 چون توان دیدن ز دست اندازی باد صبا بر رخش گه کج شود زلف سیاه و گاه راست
1 با تو در پیری دلم جویای الفت گشته است تا قدم خم گشت قلاب محبت گشته است
2 آب و رنگ حسنش از جوش نیاز عاشق است بر گل آن رو سرشک ما طراوت گشته است