مرا خون دل از دست جانانه از جویای تبریزی غزل 383
1. مرا خون دل از دست جانانه ای است
که هر نقش پایش پریخانه ای است
1. مرا خون دل از دست جانانه ای است
که هر نقش پایش پریخانه ای است
1. نبود دلی که در طلب اعتبار نیست
آسودگی گل چمن روزگار نیست
1. در عشق فتح باب دل از اضطراب هاست
انگشت موج عقده گشای حباب هاست
1. ای خودآرا ترسم از پهلوی دلآزاریت
دود برخیزد چو شمع از طرهٔ زرتاریت
1. با تو در پیری دلم جویای الفت گشته است
تا قدم خم گشت قلاب محبت گشته است
1. سهل باشد دل گر آن چشم سیه دزدیده است
داغ از بیداد او کز من نگه دزدیده است
1. پیوسته عشق درصدد خودنمایی است
این سرو و قمری و گل و بلبل بهانه ای است
1. ابروست که بر چهرهٔ دلدار بلند است
یا مطلع برجستهٔ بسیار بلند است
1. دیدم کلاه ابروی آن کجکلاه کج
از پیچ و تاب شد به دلم تیر آه کج
1. شد در آگاهی یکی صد زو دل دانا چو موج
محشر خورشید می گردد زند دریا چو موج
1. ریزد از هر حلقهٔ آن زلف عنبر بار کج
صاف کیفیت به رنگ ساغر سرشار کج
1. دل زند پهلو به نور وادی ایمن چو صبح
گر به استغنا فشاند بر جهان دامن چو صبح