1 می تواند در نظر نقش خیال یار بست آنکه راه خواب را بر دیدهٔ بیدار بست
2 دل نهان در گرد الفت کرده از اندک غمی بر رخ آیینه از آهی توان دیوار بست
3 می توانم کرد عرض حال دل از هر نگاه گر زبان شکوه ام را حیرت دیدار بست
1 بگذشت نوجوانی و جسم نزار ماند گردی درین ره از پی آن شهسوار ماند
2 رو داد وصل یار و همان دل فسرده ایم این غنچه ناشگفته درین نوبهار ماند
3 افسوس از دلی که ز بیدردی آرمید آسوده خاطری که زغم بیقرار ماند
4 هرگز نشد شکفته دل داغدار ما این لاله غنچه در چمن روزگار ماند
1 چرخ خاکستری از آتش سودای من است وسعت آباد جهان گوشهٔ صحرای من است
2 فیض باطن سبب زینت ظاهر باشد چاک دل غنچه صفت زیب سراپای من است
3 طرفه انداز خرامی است ترا فرش رهت تا نظر کار کند چشم تمنای من است
4 نبض بیمار صفت در ره شوقش جویا جاده گرم طپش از گرمرویهای من است
1 پیش اهل دل دهان خنده زخم تن بس است غنچه را چاک گریبان رخنهٔ دامن بس است
2 اهل جوهر در لباس لاغری آسوده اند چون صدف پیراهن تن استخوان من بس است
3 من ز دیدارت به اندک التفاتی قانعم دیدهٔ یعقوبی ام را بوی پیراهن بس است
4 قانع از بوسیدن رویش به یک نظاره ام چیدن گل برنتابد این چمن دیدن بس است
1 آنکه کوه درد را بر آه بی بنیاد بست از نفس مشت غبار جسم را برباد بست
2 می تواند نالهٔ دل را به گوش او رساند درد را از رشتهٔ آه آنکه بر فریاد بست
1 دیدم کلاه ابروی آن کجکلاه کج از پیچ و تاب شد به دلم تیر آه کج
2 کج کج بود خرام سیه مست باده را چشمت از کند به سوی من نگاه کج
3 افغان دل به نالهٔ زنجیر شد بدل بر عارضش فتاده چو زلف سیاه کج
4 افتاد تاج مهر به خاک از سر فلک بر سر چو از غرور نهادی کلاه کج
1 نجابت هر که با دولت چو خورشید برین دارد اگر بر آسمان رفته است چشمی بر زمین دارد
2 زسودای تو بر لب هر که آه آتشین دارد به رنگ شمع محفل گریه ها در آستین دارد
3 مباش از چرب نرمیهای خصم کینه جو ایمن که خنجر چین همواری زجوهر بر جبین دارد
4 خسیسانند در بند فریب لذت دنیا بلی دام گرفتاری مگس از انگبین دارد
1 بهر روزی دلم غمین نیست گو کمتر باش بیش ازین نیست
2 کو پادشهی که در پی نام دستش ته سنگ از نگین نیست
3 داد از اشکی که نیست خونین آه از آهی که آتشین نیست
4 سرزندهٔ عشق همچو شمعم داغم پنهان در آستین نیست
1 آن را که غباری به رخ از تربت طوس است در دیده اش اکلیل شهان، تاج خروس است
2 دنیا که به چشم تو بود زال کهن سال در دیدهٔ بالغ نظران تازه عروس است
3 هر غنچه که دیدم بهم آورده لب شوق بر نقش کف پای تو آمادهٔ بوس است
4 هر نرگس گلزار بود دیدهٔ عبرت هر برگ گل باغ، کف دست فسوس است
1 گرفتم همچو افلاطون شوی عاقل چه خواهی شد نگردیدی چو مجنون گر ز خود غافل چه خواهی شد
2 تو بیرون گرد بزم قدسی و گم کرده ای خود را شوی گر محرم خلوت سرای دل چه خواهی شد
3 زخود پرواز اگر کردی تذرو گلشن قدسی وگر ماندی به رنگ سبزه پا در گل چه خواهی شد
4 عنان نشئه ات را گر نگهداری قدح نوشی تصور کن شدی از باده لایعقل چه خواهی شد