لبت از خود شراب می طلبد از جویای تبریزی غزل 407
1. لبت از خود شراب می طلبد
دلم از خود کباب می طلبد
1. لبت از خود شراب می طلبد
دلم از خود کباب می طلبد
1. چون مصور صورت آن جان جانان میکشد
دست از صورت نگاری میکشد جان میکشد
1. بس که از حیرت به جا در اول رفتار ماند
می توان رنگ از رخم چون گرد از دامن فشاند
1. کسیکه رفتن ازین نشئه در نظر دارد
به قدر طول سفر زاد راه بردارد
1. مشو دل تنگ چون از عارضش خط سر برون آرد
که این آیینه حسن دیگر از جوهر برون آرد
1. مهر را آن حسن سرکش گرم بیتابی کند
خون به دل یاقوت را آن لعل عنابی کند
1. عبث دل از غم آن شوخ کافرکیش میپیچد
که گردد عقده محکم هر قدر بر خویش میپیچد
1. با رقیبان مکن الفت به محبت سوگند
منگر جانب اغیار به الفت سوگند
1. چنان ز نکهت زلفش هوا معطر شد
که از نفس رگ جانم فتیله عنبر شد
1. در کنار خویش هر کس آن برو دوش آورد
آفتابی را چو ماه نو در آغوش آورد
1. دعای صبح محرومان هم آغوش اثر خیزد
غبار هستی مقصد زدامان سحر خیزد
1. چو شمع جلوه شبها عارض جانانه می سوزد
نگه در دیده ام بی تاب چون پروانه می سوزد